خانه
267K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۶:۵۹   ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
    avatar
    کاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15939 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت چهل و پنجم

    سرجان مدتی طولانی در حالی که در اعماق افکارش غرق شده بود، خیره به دوردست ها مینگریست. اما همه میدانستند که در پشت نگاه بی حالت او، فشار خورد کننده تصمیم گیری در مورد آغاز چنین حمله بزرگی، همه وجودش را یکسره از محیط اطرافش جدا کرده است.

    بلاخره او شروع به سخن گفتن کرد : حق با شماست. درسته که اوضاع کمی به نظر غیرعادی میاد، اما ما چاره ای جز پیشدستی نداریم. اخبار مربوط به مرگ آندریاس به نظر غیرقابل انکار میاد. پس هیچ شانسی برای صلح وجود نخواهد داشت. و اگر قرار برینست که یک اقلیم نابود بشه، اون اکسیموس نخواهد بود. نباید فرصت رو از دست داد. نباید به دزرتلند اجازه بازسازی بدهیم. با تمام قوا، همین امشب حمله رو آغاز خواهیم کرد.

    ...

    در آنسوی میدان نبرد، ساعاتی پس از قطعی شدن خبر حمله همه جانبه اکسیموس به سمت قلعه، رومل گودریان از نیکلاس بوردو خواسته بود که تنها به محل اقامت او برود. جزییات اتفاقات منتهی به مرگ پسرش آندریاس را شنید و برای دقایقی نمیتوانست روی نقشه جنگ متمرکز شود. کمی بعد بلاخره جرقه هایی در مغزش زده شد و رو به نیکلاس گفت : گروهی که بدون محافظت خاصی روی تپه رویت کردید، حتما گروه بسیار مهمی بوده که زبده ترین سواره نظام تیرانداز اکسیموس برای نجاتشون وارد عمل شدند. شکی نیست که اونها همزمان نیاز به دید وسیع و سرعت واکنش بالا داشتن که چنین ریسکی رو پذیرفتن. اونم چسبیده به قلعه ای که در محاصره نسبی گرفتن. توان این گروه از سربازها، در دفاع مقابل حمله غافلگیرکننده احتمالی خیلی بالا نیست. این نیروهای واکنش سریع، دنبال یک هدف مشخص برای عملیات تهاجمی میگشتن.

    نیکلاس بوردو : ترور بزرگان؟ یا همچین تله ای برای کشوندن ارتش ما به سمت تپه؟

    رومل گودریان : نه فکر نمیکنم. طرح چنین نقشه دقیقی، توی چنین میدان نبرد بزرگی خیلی قابل اعتماد نیست. به نظر میاد که سرجان قصد نداره دوباره در مقابل جادوگر نیروهاش رو از دست بده.

    نیکلاس بوردو : حق با شماست عالی جناب. حدس خیلی محتملیه. میخوان اجازه فعالیت رو از جادوگر یا جادوگرهای ما بگیرن. یا دست کم نذارن برای مدت طولانی کارش رو انجام بده.

    رومل گودریان : همین الان از زبده ترین سواران کماندار هر دو کشور، گروه واکنش سریعی رو شکل بده. تنها و تنها مسولیت آنها دفاع از جان جادوگر در شعاع بسیار وسیع خواهد بود. تحت هیچ شرایطی نباید درگیر عملیات دیگه ای بشن. 

    رومل پس از مکثی طولانی ادامه داد : من تا ساعاتی دیگر با سربازان دیدار خواهم کرد. درست ساعتی قبل از رسیدن ارتش دشمن.

    ...

    ارتش اکسیموس در آرایشی کامل و با انسجام و نظمی رعب آور به قلعه رسید. منجنیق ها که تعدادشان باورنکردنی بود، در حالی که کاملا توسط پیاده نظام ارتش مراقبت میشدند، با قدرت شروع به کوبیدن قلعه کردند. سواره نظام سنگین اسلحه، به دو گروه تقسیم شده بودند و در سمت چپ(گروه جنوبی) و راست(گروه شمالی) منجنیق ها و پیاده نظام، آماده برخورد با هر نوع ضدحمله، آرایش تهاجمی گرفته بودند. کماندارها نیز در پشت ارتش(شرق و دورتر به قلعه) آرایش گرفته تا هر جنبده ای که به سمت منجنیق ها یا پیاده نظام حمله کند را زیر بارانی از تیر بگیرند.

    منجنیق ها بی وقفه قلعه نه چندان بزرگ وگامانس را میکوبیدند تا حدی که دیوارهای قلعه زیر دود و آتش و خاک پنهان شده و هرزگاهی ترکهایی برمیداشتند و بخشی از آن روی زمین می ریخت. 

    -

    در همین لحظات بود که رومل گودریان در حالی که سربازان همگی در آرایش کامل دفاعی قرار داشتند، با اسب به میان آنها آمد. در طول قلعه میتاخت و با فریاد سخن میگفت : سربازان من! من اینجا هستم. آمده ام تا امروز با کمک هم دشمن را برای همیشه نابود کنیم. من آندریاس را از دست داده ام. دزرتلند آندریاس را از دست داده است. او جانش را برای این خاک از دست داد. مردان بزرگ دیگری نیز جانشان را داده اند و تنها دلیلشان حفظ این سرزمین آبا و اجدادی بوده است. برنارد ازین لحظه جانشینی درست برای آندریاس است. هم برای من و هم برای این سرزمین. از او هم میخواهم که مانند برادرش تا پای خون برای سرزمین مادری و مردمش بایستد. به فرمانِ فرماندهان با دقت عمل کنید. ما کار اکسیموس ها را یکسره خواهیم کرد. خون بریزید و کشته شوید، برای مردم و برای سرزمین مادری.

    سربازهای دزرتلندی که از دیدن پادشاهشان به جوشش آمده بودند با چشمانی خشمگین، امیدوار و انتقام جو، رومل گودریان که از آنها دور میشد را دنبال میکردند و یک صدا فریا زدند : برای مردم، برای سرزمین مادری.

    -

    دارک اسلو بلاخره زمان را مناسب دید و رو به گروه دژکوبان(که متشکل بود  از گروه بزرگی از سربازان که دژکوب ها را حمل میکردند، گروه هایی که سپرهای بزرگی که برای فرار از قیر و آتش طراحی شده بودند را با خود داشتند و افرادی که نردبان ها را به دیوار ها میزدند و گروه قابل توجهی پیاده نظام تدافعی برای دفاع از همه این گروهها و پیاده نظام تهاجمی برای بالارفتن از نردبان ها و فتح طبقات بالای قلعه) فریاد زد : سربازان اکسیموس، امشب، شب شماست. شما فداکارترین و موثرترین سربازان من. اگر توان و فداکاری شما نبود؛ ما نمیتوانستیم ازین قلعه عبور کنیم. ولی ما عبور خواهیم کرد. اکسیموس امشب دزرتلند را به زانو درخواهد آورد. پس به شما فرمان میدهم که زنده برنگردید، مگر پرچم اکسیموس را بر فراز قلعه وگامانس برافراشته باشید. زانو نزنید، مگر دشمن را به زانو درآورده باشید. نهراسید و با ضربه های خورد کننده، ترس را در دل دشمن شعله ور کنید. پس از فرمان من، هر کس قدمی به سمت قلعه برداشت، دیگر به عقب برنخواهد گشت. 

    سپس مکثی کرد و با تمام توانش فریاد زد : حمله!

    پس از این بود که دژکوبان با فریاد و خشم به سمت در قلعه یورش بردند و دقایقی بعد در زیر بارانی از تیر و سیلی از قیر شعله ور خودشان را به قلعه رساندند. خون، آتش و مرگ تنها واقعیت موجود در مقابل چشمانشان بود و هر سرباز بر روی پیکر سرباز قبلی پای میگذاشت و دژکوب را حمل میکردند و به در ضربه میزدند.

    -

    داخل قلعه، برنارد در حالی که فرماندهی قلعه را در دست داشت، به پرچم دار دستور داد که به بیرون از قلعه علامت بدهد. نیکلاس بوردو و لابر پس از دیدن علامت های مخصوص، به گروههایی از سواره نظام که از قبل مشخص شده بودند، دستور دادند تا حمله را آغاز کنند. بلافاصله دو گروه نسبتا بزرگ از سواره نظام دو کشور متحد، از چپ و راست، یعنی شمال و جنوب قلعه به سمت در اصلی(در شرقی که نیروهای اکسیموس در حال متلاشی کردن آن بودند) یورش برده و درگیری را آغاز کردند.

    همزمان با این حرکت، سرجان، به پیاده نظام دستور داد که حلقه محاصره قلعه را خیلی تنگ تر کنند. لیو ماسارو  نیز سواره نظام سنگین اسلحه را طوری در شمال و جنوب قلعه آرایش داد که امکان تحرک بیشتر توسط سواره نظام دشمن ممکن نباشد. این کار اگر چه باعث شد تا حدی پیاده نظام اکسیموس در تیررس کماندارن قرار بگیرد، ولی فشار را روی در اصلی قلعه افزایش داد. کمی بعد اما زمانی که آرایش جدید اکسیموس کامل شد، سواره نظام متحد که به منظور جلو کشیدن ارتش دشمن، درگیری مختصری ایجاد کرده بود، از دو سمت قلعه به سمت شمال و جنوب(چپ و راست ارتش اکسیموس) فرار کردند که با واکنش هر دو گروه سواره نظام سنگین اسلحه اکسیموس، ارتباط آنها با قلعه قطع شد، ولی اکسیموس ها به طور کامل نیروهای فراری را تعقیب نکردند و فقط با نیروهای شناسایی حرکات آنها را زیر نظر داشتند.

    درین هنگام علامتی از سوی سواره نظام مستقر در پشت قلعه(ضلع غربی) برای قلعه ارسال شد و برنارد درنگ نکرد : تمامی منجنیق ها رو مسلح کنید. فیتیله ها روشن، گلوله های بعدی آماده، آتش! دوباره منجنیق ها مسلح، فیتیله ها روشن ...

    بلاخره سوالی که مدت ها ذهن سربازان ریورزلندی را به خود مشغول کرده بود، پاسخ داده شد. گلوله های آتشین پس از برخورد با زمین، به شدت شعله ور میشدند. شعله ای سبز رنگ که سپس چیزی شبیه دود برای مدت طولانی از آن برمیخاست. تمام منجنیق های قلعه و آنهایی که پشت قلعه مستقر بودند به مدتی طولانی و ممتد گلوله هایشان را پرتاب میکردند. گلوله ها گاه مقابل و گاهی بین صفوف منظم پیاده نظام اکسیموس فرود می آمدند. پیاده نظام بسیار منظم اکسیموس تا آخرین لحظات آرایششان را حفظ میکردند و فقط گروهی کوچک برای حفظ جان در آستانه برخورد گلوله ها کمی جا به جا میشدند. اما همیشه اینکار ممکن نبود و بسیاری از گلوله ها مستقیم روی سربازان فرود می آمد. با این حال آنها شب متفاوتی را تجربه میکردند. دقایقی بعد، صحنه نبرد تغییر کرد. تمامی سربازانی که در صفوف اول بودند شروع به سرفه های شدید کردند. بعضی از آنها بی اختیار روی زمین می افتادند و برخی در حالی که به خود میپیچیدند، انگار وجودشان را بالا می آوردند. نظم آخرین چیزی بود که در صفوف بلند اکسیموس قابل مشاهده بود. سرجان که ازین وضع حسابی غافلگیر شده بود، اطلاعات را به سرعت بررسی میکرد. دارک اسلو استار خودش را به سرجان رساند و با فریاد سخن میگفت : این دیگه چه کوفتیه؟ سربازا رو کاملا از جنگ خارج کرده، خیلی از اونها دارن خفه میشن و بعضیاشونم مردن. چیزی نمونده که کل صفوف به همین روز بیفته.

    سرجان : این یه گاز سَمیه. دزرتلندی های لعنتی. سم! باید به سرعت آرایشمون رو تغییر بدیم. ولی نباید فشار حمایت رو از پشت دژکوبها برداریم. دارک اسلو درنگ نکرد و با اسب دور شد. خودش را به صفوف اول پیاده نظام رساند و گفت  : به فرمان من، هر سربازی که جان در بدن داره به کمک دژکوبها بره. سپس به صفوف بعدی دستور داد که آرایششان را از حالت خطی به حالت کمانی که گودی آن به سمت شرق(یعنی دورتر از قلعه وگامانس) باشد، تغییر دهند. ساعتی گذشت و گلوله های جدید، دیگر پس از برخورد مشتعل نمیشدند و حاوی گاز سمی نبودند. شرایط مهیایِ موج دوم حملات بود. دارک اسلو فریاد زد، با همین آرایش حلقه محاصره رو تنگ تر کنید. 

    دژکوبها و منجنیق های اکسیموس به شدت قلعه را میکوبیدند. برنارد برای دقایقی محل را ترک کرد و به چادر پادشاه رفت : پدر! چیزی نمونده که قلعه فروبپاشه. فکر نمیکنم که بیشتر از این بتونیم مقاومت کنیم. حلقه محاصره هم به اندازه کافی تنگ شده. رومل گودریان از جای خود بلند شد و با سرعت سوار بر اسب به سمت در پشتی قلعه(در غربی) حرکت کرد.

    کمتر از نیم ساعت بعد، در حالی که در بخش هایی از طبقات بالای قلعه درگیری شدیدی رخ داده بود و باعث شده بود که حجم دفاع کمانداران دزرتلندی کاهش پیدا کند و سواره نظام اکسیموس هم تلاشش را برای شکستن سدهای دفاعی و محاصره کامل قلعه آغاز کرده بود و به نظر میرسید درِ قلعه به زودی فروخواهد ریخت، صدایی به گوش رسید که نتیجه نبرد را به طور کامل تغییر داد : وُلِلُو وُلِلُو وُلِلُو ...

    خیلی زود نیروهای ارتش اکسیموس پس از درنگ های کوتاهی مسخ میشدند و طوری که دوست و دشمن را از هم تشخیص نمیدادند، عربده زنان به نزدیک ترین اشخاص و اهداف حمله میکردند. و در شرایط موجود، نزدیک تر از همرزمانشان کسی وجود نداشت.

    -

    پلین که با علامت ها و همینطور دیدن شرایط صحنه نبرد متوجه اوضاع شده بود، در حالی که از شدت خشم نمیتوانست خودش را کنترل کند، با دقت منطقه را زیر نظر گرفته بود ولی اثری از جادوگر پیدا نمی کرد. به جافری دستور داد تا گروههای کوچکی با مشعل های بزرگ به اطراف بفرستد. شدت اتفاقات بیشتر در سمت شمالی قلعه، یعنی محلی نزدیک به تپه آنها بود. 

    -

    دقیقه به دقیقه موج این جنون، بیشتر و بیشتر در صفوف ارتش اکسیموس پیشروی میکرد. لیو ماسارو به سرعت فرمان عقب نشینی سواره نظام سمت راست آرایش (نزدیک به دیوار شمالی قلعه و تپه ای که پلین برفراز آن بود) را صادر کرد ولی دارک اسلو استار، در سمت دیگر قلعه در حالی که هنوز موج جنون به آنجا نرسیده بود، به پانصد نفر از نیروهای سواره نظام دستور داد که در کنار او بمانند و بقیه کمی عقب بکشند. اما سرجان میدانست که نمیتواند پیاده نظام را عقب بکشد و امید داشت قبل از اینکه جنون به عقب کمان آرایش پیاده نظام(شرق قلعه و دورتر از محل حادثه) برسد، پلین بتواند جادوگر را پیدا کند.

    -

    همین اتفاق نیز افتاد و بلاخره گروه کوچکی مدافع و مردی سیاه پوش با رفتاری عجیب در فاصله ای بین تپه ی محل استقرار پلین و قلعه مشاهده شد. پلین که خشم و نفرت وجودش را پر کرده بود، حتی زمان را به اندازه فرمان دادن از دست نداد و خود اولین نفر با سرعت به سمت محل تاخت. سواره نظام مسلح به تیرکمان و سربازان مسلح به شمشیرهای کاستد نیز با سرعت در پی او حرکت کردند.

    -

    گروه ضربت نیروهای متحد در حالی که منتظر چنین واکنشی بودند با دقت اطراف را زیر نظر داشتند و خیلی زود متوجه این حمله شده و به سمت محل شتافتند. این گروه که تحت فرماندهی فابیوز شکل گرفته بود، از بهترین و شجاع ترین تیراندازهای هر دو اقلیم تشکیل شده بود و لیندا با افتخار ازینکه برای چنین ماموریتی انتخاب شده است، نزدیک به الساندرو، فرمانده کمانداران ریورزلند حرکت میکرد. 

    بلافاصله پس از حرکت گروه ضربت نیروهای متحد، با رسیدن پیام فابیوز، لابر دستور داد که بخشی از سواره نظام برام پوشش این گروه به سمت معرکه حرکت کنند.

    دو گروه ضربت در تیررس هم قرار گرفتند و تیرهای فراوانی بین دو گروه رد و بدل شد تا اینکه به نزدیکی هم رسیدند. پلین در حالی که شمشیر میزد و یکی یکی سواره نظام نیروهای ضربت متحد را روی زمین می انداخت فریاد زد : جافری! برو. برو. نیروهای پیاده الان میرسن و دخل این احمق ها رو میاریم، نذار جادوگر از جلوی چشمت پنهان شه، پیداش کن.

    فابیوز در حالی که از سرعت و دقت کماندارن اکسیموسی حیرت زده شده بود، فرمان داد : بخش دزرتلندی گروه آماده باشن که بعد از رسیدن سواره نظام متحد، عقب نشینی کنن. پیاده نظام اکسیموس داره میرسه، عقب نشینی کنید و با کمان بهشون حمله کنید. به کسی رحم نکنید.

    لیندا هر بار که شمشیر میزد، فریادی از ته دل سر میداد. نیرویش تمام شده بود و نیروهای دشمن خیلی قوی تر از او بودند. با ضربه شمشیری کلاهخود از سرش افتاد و در حالی که چشمانش را بسته بود و منتظر بود تا سرش جدا شود، اتفاقی نیفتاد. چشمانش را باز کرد و دید الساندرو، شمشیرش را در گردن مردی که به او حمله کرده بود فرو کرده است و فریاد میزند : برو. دیگه کاری از دستت برنمیاد. عقب برو و منتظر عقب نشینی بقیه کماندارا باش. در همین لحظه خون از دهان الساندرو بیرون پاشید و سر شمشیری از شکمش بیرون آمد!

    لیندا کاملا در شوک و بهت فرورفته بود و فقط بی اختیار از محل حادثه دور میشد. در حالی که پیاده نظام دشمن به محل رسیده بود و شرایط برای دوستانش بسیار سخت شده بود سعی کرد که به عقب فرار کند.

    اتفاقی نادر که برای سربازهای متحد قابل درک نبود ترس را در دلشان شعله ور کرد و باعث شد تمرکزشان را از دست بدهند. هر زخمی که توسط پیاده نظام اکسیموس به سربازان متحد وارد میشد، آنقدر خونریزی میکرد که باعث مرگ سرباز میشد. انگار جای کلمات زخم و مرگ عوض شده بود. 

    -

    جافری اما هر چه کرده بود نتوانسته بود به جادوگر برسد و درست لحظاتی قبل از رسیدن به هدف، راهش توسط سواره نظام متحد بسته شده بود، پس به سرعت به سمت پلین برگشت و با فریاد گفت : شاهزاده، باید عقب بریم. الان سواره نظام دشمن میرسه.

    پلین : من اینجا نیستم که فرار کنم. دخل اینا رو میاریم و بعد چند گروه میشیم و به سمت جادوگر حمله میکنیم. سپس ناخواسته وارد درگیری سختی شد. سربازی از نیروهای متحد که بسیار زبده می نمود، در واقع فابیوز فرمانده پیاده نظام ریورزلند بود که در مقابل پلین شمشیر میزد. درگیری در محلی بسیار تنگ و در میان چندین نبرد همزمان ادامه داشت. فابیوز نیز از تبحر پلین جا خورده بود و با دقت شمشیر میزد. کماندارن اکسیموس منتظر فرصتی بودند تا او از شاهزاده فاصله بگیرد، اتفاقی که برای لحظاتی افتاد و دو تیر به سمت فابیوز روانه شد که یکی از آنها به بازویش خورد و دومی روی کمرش فرود آمد. فابیوز به زمین غلتید و بی حرکت ماند.

    پس از به زمین افتادن فابیوز، گروه ضربتِ تحت فرمانش که عملا شکست خورده بود به عقب برگشت اما در همین مدت سواره نظام ریورزلند موفق شده بود خودش را خیلی به صحنه نزدیک کند. حتی ذهن تسلیم ناپذیر پلین هم میدانست که نمی توانند آنها را شکست دهند و در حالی که از شدت خشم میگریست، فرمان عقب نشینی داد. سواره نظام که هدفش تنها محافظت از جادوگر بود، آنها را تعقیب نکردند.

    -

    میدان نبرد مملو از سربازان مجنونی شده بود که به هم رحم نمیکردند. موج جنون به صفوف اول منجنیق ها رسید و بعضی از آنها گلوله هایشان را به سمت نیروهای خودی و آرایش خودی پرتاب میکردند که خسارات عظیمی به پشتیبانی وارد کرده  و همینطور کشته های فراوانی در سربازان بی دفاع به جای میگذاشت. بسیاری از چادرهای پشتیبانی در آتش میسوخت و کسی نمیدانست که باید چه واکنشی نشان دهد.

    سرجان که مطلع شده بود، پلین نتوانسته است جادوگر را شکار کند و هر لحظه از دست رفتن تعداد زیادی از سربازانش را در جلوی چشمانش میدید، به شدت مایوس شده بود. سربازانی که دیگر به هیچ فرمانی، حتی فرمان عقب نشینی هم پاسخ نمی دادند.

    دارک اسلو در این بین اما کورسوی امیدی را روشن نگه داشت : سرجان. یه راه داریم. فقط یه راه داریم که کل ارتش اکسیموس نابود نشه. خط آتش!

    سرجان رویش را با تعجب به سمت دارک اسلو برگرداند و در حالی که اخمانش را به نشانه ی سوال در هم کشیده بود منتظر توضیح دارک اسلو شد.

    دارک اسلو : ما باید از همون تله ی قیر و آتش استفاده کنیم. به زودی نیروهای دزرتلند برای یکسره کردن کار کل ارتش ما بیرون میریزن. ما باید خط بسیار طولانی از قیر پشت سر ارتش بکشیم(شرق ارتش اکسیموس، دور از قلعه) و در تمامی صفوف با شیپور و فریاد فرمان عقب نشینی بدیم و مدتی بعد کل خط را آتش بزنیم. نیروهایی که هنوز مجنون نشده باشن تا اون زمان از خط رد شدن و میتونیم اونها رو نجات بدیم.

    سرجان با اینکه کمی امیدوار شده بود گفت : اما این کار خیلی زمان میبره. تا اون موقع بهمون مجال نمیدن.

    دارک اسلو : من بخشی از سواره نظام سنگین اسلحه رو فدای این طرح میکنم. ولی بی درنگ، نه یک دقیقه بعد، همین الان باید قیرپاشی رو شروع کنیم.

    سرجان آخرین باری که کسی با لحن فرمان با او صحبت کرده بود را خوب به یاد نمی آورد ولی بیش از هر چیز احساس غرور میکرد.

    دارک اسلو به سمت خط اول جنگ(غرب ارتش اکسیموس) شتافت و سرجان فرمان داد که همه سربازهای پیاده نظام عقبِ کمان(شرقی ترین سربازها) به کار قیرپاشی با بالاترین سرعت مشغول شوند.

    ساعتی بعد در حالی که جنونِ پرخونِ صفوف مهاجمین ارتش اکسیموس به بالاترین حد خود رسیده بود، فرمان حمله لابر و نیکلاس بوردو به سواره نظام متحد، جنگ را وارد مرحله جدیدی کرد. آنها از مواضعشان در پشت قلعه به سمت جلوی آن(درِ شرقی) حمله ور شدند. وقتی خبر حرکت سواره نظام دشمن به دارک اسلو رسید، او منتظر علامت پایان قیرپاشی نماند و به پیک ها فرمان داد که شیپورهای عقب نشینی را در تمامی صفوف به صدا درآورند و هر تعداد سرباز و سوار هوشیاری که باقی مانده است را آگاه کنند. همزمان پیام عقب نشینی به عقب ترین صفوف هم رسید و با سرعت انجام میشد.

    دارک اسلو خطاب به پانصد سوارش فریاد زد : ما برای اکسیموس اینجا هستیم. ما سواره نظام اکسیموس هستیم. در زمان حمله بسیاری از سربازان جانشان را فدا کردند تا نقشه جنگ کامل پیش بره. درین لحظه اما نقشه جنگ، عقب نشینیه. و نوبت ماست. درسته نوبت ماست که جانمان را فدای سربازان بکنیم. اگر ما عقب نشینی کنیم، سواره نظام دشمن به پیاده نظام ما خواهد رسید و دیگر چیزی از آنها باقی نخواهد ماند. و پس از آن چیزی از اکسیموس باقی نخواهد ماند. ولی من به آینده اکسیموس ایمان دارم و اینجا هستم که جانم را فدای اکسیموس کنم. هر کس با من بیاد، از روی اسب نمیفته مگر قبل از او ده نفر از سربازانِ متحد را سرنگون کرده باشه. من بیست سواره نظام را سرنگون خواهم کرد. کافی نیست! آخرین نبرد من برای اکسیموس! من صد سواره نظام دشمن را سرنگون خواهم کرد. به فرمان من! حمله!!

    گروه پانصد نفری از سواره نظام سنگین اسلحه اکسیموس که بخاطر دارک اسلو استار، آماده بودند هزاران بار کشته شوند در مقابل سواره نظام متحد که نزدیک میشد آرایش تهاجمی گرفتند. همزمان با رسیدن سواره نظام متحد، دارک اسلو استار اولین نفر به میان آنها یورش برد و با هر شمشیرش مردی به زمین میغلتید. درگیری نابرابری شکل گرفته بود اما تبحر و زره قدرتمند سواره نظام اکسیموس زمان را از دست دزرتلندی ها و ریورزلندی ها گرفته بود. دقایقی بعد رودی از آتش در میانه دشت به پاخاست. آتشی بزرگ و خیره کننده که شب را چون روز روشن کرده بود. 

    دفاع جانانه نیروهای داوطلب بیش از حد انتظار ادامه پیدا کرد و برنارد شخصا از در کوچک قلعه به همراه گروهی از همرزمانش به سمت معرکه تاخت. وقتی که به صحنه رسید، درگیری عملا تمام شده بود و تنها مردی که چند زخم هم برداشته بود، در حالی که پیاده شمشیر میزد نظرش را جلب کرد. نزدیک تر که آمد او را شناخت. از اسبش پیاده شد و سربازانش را کنار زد. 

    دارک اسلو استار که از شدت خونریزی روی زانوانش افتاده بود اما تسلیم نمیشد، نگاهی به برنارد کرد و پس از مکثی گفت : آندریاس مرد قابل احترامی بود.

    برنارد که قلبش مملو از احساسات متناقض شده بود گفت : تو واقعا کشورت رو نجات دادی. 

    سپس شمشیرش را از قلاف درآورد و به دارک اسلو نزدیک شد و ادامه داد : تاریخ در مورد این جنگ چه خواهد نوشت؟ در مورد ما؟ من قضاوت نمیکنم اما از من نخواه که خون برادرم و بسیاری از سربازانم رو نادیده بگیرم.

    این را گفت و شمشیرش را بالابرد.

    دارک اسلو در حالی که به آسمان خیره شده بود گفت :  من وظیفه م رو برای کشورم انجام دادم. حالا نوبت توه مَرد.

    درین لحظه شمشیر برنارد فرود آمد.

    ...

    چند ساعت بعد، برنارد در همان نقطه ایستاده بود و خیره به اطراف مینگریست. نزدیک طلوع خورشید، آتش فرونشسته بود، غبار و خاکستر اما آسمان را پر کرده بود. در آن منطقه بسیار به ندرت باران میبارید، آن شب نیز بارانی نبارید تا خون ها را از زمین بشوید ...

    ویرایش شده توسط بهزاد لابی در تاریخ ۱۷/۱۰/۱۳۹۷   ۱۴:۵۶
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان