خانه
267K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۵:۳۳   ۱۳۹۷/۱۰/۲۴
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت چهل و هشتم

    بخش سوم

    سیمپرسون در خانه سنگی خانواده جورجان کنار شومینه نشسته بود و بعد از مدت ها از خوردن غذای گرم لذت می برد ماموریتش را انجام داده بود و قصد بازگشت نداشت میخواست هر طور شده از کار تروپی پسر 26 ساله جورجان سر در بیاورد. خودش بارها نامه اسپروس به تروپی را خوانده بود ولی از آن سر درنیاورده بود . تروپی قصد نداشت به او که هفته ها در میان کوه های سرد و برفی به تنهایی سفر کرده تا نامه را به او برساند ، حرفی بزند. اما سیمپرسون کوتاه نیامد در آخر قول داد بدون اینکه ایجاد مزاحمت کند تروپی را همراهی کند آنها وسایلشان را جمع کردند تا به یک سفر طولانی بروند. به سمت ریورزلند سرزمین رودهای خروشان

    سیمپرسون مدت طولانی ای نتوانست بر سر قولش بماند میخواست بداند کجا میروند و چرا میروند. تروپی که طی چند روز سفر کمی به خصوصیات اخلاقی سیمپرسون پی برده بود میدانست همراه کردن این نوجوان پر شور و پر انرژی کار درستی بوده است . سیمپرسون ناپخته و عجول بود اما به سرعت تحت تاثیر قرار می گرفت و تشنه دانستن بود یک شب که در غار کوچکی آتشی روشن کرده و شکارشان را کباب می کردند تروپی که تصمیم گرفته بود اطلاعاتی را در اختیار سیمپرسون قرار دهد لب به سخن گشود و گفت: تصمیم دارم چیزهایی بهت بگم اما قبلش باید بدونی که تا الان هروقت میخواستی میتونستی نظرتو عوض کنی و برگردی اما از این به بعد باید تا پای جون برای رسیدن به هدف تلاش کنی و جا نزنی. شجاعتشو داری؟

    سیمپرسون سینه صاف کرد و گفت: دارم

    -        میدونی که ممکنه انجام این ماموریت به قیمت جونت تموم بشه؟

    -        من آماده ام

    -        ما ماموریت داریم که تمام تلاشمون رو بکنیم تا کتیبه ها پیدا نشن

    -        چی؟

    تروپی افسانه کتیبه ها را در حدی که میدانست برای همسفر متعجبش تعریف کرد و ادامه داد: از من نپرس که چرا اسپروس من رو به این سفر خطرناک فرستاده چون نه به تو و نه به هیچ کس دیگه ای نمیتونم بگم اما در این حد بهت میگم که شنیدم در ریورزلند شهر کوچکی جدیدا به دستور ملکه شاردل ساخته شده تا جادوگرانی که به خودشون لقب مردان بی سرزمین دادند اونجا ساکن بشن میدونم که این گروه از جادوگران به دنبال کتیبه ها هستند ما به اونجا میریم و سعی میکنیم اطلاعاتی به دست بیاریم. بالاخره باید از یک جایی شروع کرد . محل اختفای کتیبه ها رو هیچکس نمیدونه مگر کسی که طلسم مخصوصی همراهش باشه اون طلسم هم همراه کتیبه ها پیدا میشه یعنی هرکسی که یک کتیبه رو پیدا میکنه میتونه کتیبه بعدی رو هم پیدا کنه

    -        و اولین کتیبه؟

    -        محل اختفای اولین کتیبه رازی بود که هیچ کس نمی دونست اما ولیعهد اکسیموس به این راز پی برده

    -        من نمیفهمم چرا این کتیبه ها نباید پیدا بشن؟

    تروپی سرش را به سیمپرسون نزدیک تر کرد و گفت: گفتم که قدرت کتیبه ها اهریمن درون انسان ها رو بیدار میکنه این کتیبه ها جادوی سیاه هستند البته در کتب تاریخی گفته شده که کتیبه ها جادوی سفیدی هستند که سیاه میشن اما به نظر من چیزی که بتونه انقدر تاثیر منفی روی انسانها بگذاره جادوی سیاهه .

    -        پس چرا اصلا کنار هر کتیبه طلسمی برای پیدا کردن کتیبه بعدی قرار داده شده میتونستند با نزاشتن این طلسم پیدا شدن کتیبه ها رو سخت تر کنن

    تروپی نفس عمیقی کشید و گفت: به نظر میاد یکی از افرادی که در مخفی کردن کتیبه ها دست داشته منتظر فرصتی بوده که به یارانش خیانت کنه برگرده و قدرت کتیبه ها رو در راه اهداف خودش به کار ببره بنابراین این طلسم ها رو کنار هر کتیبه گذاشته که بعدها بتونه برگرده و اونها رو پیدا کنه. ببین، تو افسانه اومده که گروهی از جادوگران کیمیاگران و دانشمندان در مخفی کردن کتیبه ها نقش داشتند . روند مخفی کردن کتیبه ها روندی طولانی و به شدت برنامه ریزی شده بوده. اینها هرکدام برای جلوگیری از خیانت راهکاری داشتند من تو کتب قدیمی خوندم که بعد از مخفی کردن هر کتیبه هرکدومشون با انواع طلسم ها ورد ها و معجون ها کاری میکردند که بقیه همگروهی ها محل اختفای کتیبه رو فراموش کنند. اون شخص یا اشخاصی هم که به دنبال کتیبه بودند و اون طلسم ها رو کنار کتیبه ها قرار داده بودند بعدها نتونستند برگردند و کتیبه ها مخفی موند

    -        شاید هم برگشتند ولی از پس مبارزه با ناتارها برنیومدند

    -        ممکنه

    سیمپرسون حرف دیگری نزد به آتش خیره مانده بود و در افکار خودش بود. حالا به اهمیت ماموریتشان پی برده بود و سایه خطر را بر سر خود میدید.

    صدای پای شارلی روی کف پوش چوبی اتاق لحظه ای قطع نمیشد. نگهبان کلافه شده بود و با بی حوصلگی به انتهای راهرو نگاه میکرد یکی از همکارانش به سمتش آمد و گفت: چقدر کلافه ای!!!

    -        این دختره همچنان داره راه میره

    -        این چند روز خیلی راه میره یک انسان چقدر میتونه فکر کنه و آروم نگیره؟  پیتا رز گزارشی در مورد تحقیقاتش به ساگشتا داده. فک کنم به زودی آزادش کنند حساسیت ها نسبت بهش خیلی کمتر شده

    صدای سرفه ریز و زنانه توجهشان را جلب کرد

    -        بانو مادونا

    مادونا در پیراهن مشکی ای که به تن داشت بزرگتر از سن خودش به نظر می رسید صدایش را صاف کرد و گفت: میخوام با شارلی مونته گرو صحبت کنم یادداشتی با دست خط پیتا رز دارم که اگر لازم باشه...

    در کیف دستی کوچکش به جستجو پرداخت نگهبان گفت: خواهش میکنم بانو بفرمایید داخل اگر به چیزی احتیاج داشتید صدام کنید

    مادونا داخل رفت اتاق شباهتی به زندان نداشت روشن از نور صبحگاهی و به جز یک تخت ، خالی از هر وسیله ای بود. شارلی ایستاد و به مهمانش چشم دوخت موهای بلند و مواجش بینظم دورش ریخته بود پیراهن تنش کثیف و تقریبا پاره شده بود. پریشانی در نگاهش موج میزد

    مادونا به آرامی سلام کرد و چون مطمئن بود که جوابی نخواهد گرفت رفت تا روی تخت بنشیند اما بوی ماندگی ملحفه ها نظرش را عوض کرد همانجا ایستاد. مادونا گفت: شارلی من اومدم ببینمت و حالتو بپرسم

    شارلی کمی صورتش را خاراند و باز چیزی نگفت فقط به او خیره می نگریست.

    -        تمام این مدت فکر میکردم تو بیشتر از هرچیزی به همدلی احتیاج داری اما تا وقتی که خودم آندریاس و از دست ندادم واقعا به عمق غمت پی نبردم

    نام آندریاس کمی حواس شارلی را جمع کرد با صدایی که به زحمت شنیده میشد پرسید: آندریاس؟

    مادونا گفت: بله آندریاس ولیعهد دزرت لند کشته شده .

    نفس عمیقی کشید و ادامه داد: وضعیت کشور اصلا خوب نیست. نمیدونم چرا اومدم اینجا ولی دلم میخواست ببینمت

    شارلی به سمتش آمد و گفت: من خودم باعثش شدم باعث مرگش خودم بودم

    مادونا سکوت کرد

    شارلی ادامه داد: به اون زنه که مرتب میومد اینجا هم گفتم من باعثش بودم ولی میخوام انتقام بگیرم از همه سیلورپاینی های احمق که باعث آوارگیم شدن

    -        به نظرم پیتا رز به این نتیجه رسیده که تو بیگناهی

    -        بی گناه؟

    سرش را با شدت تکان داد و گفت: نه نه من گناهکارم و تا خودم قاتلشو نکشم خودمو نمی بخشم

    مادونا دیگر به حرفهای شارلی گوش نمی کرد گفت: قبل از اینکه ملکه دزرت لند بشم بیوه شدم درسته آندریاس رو خوب نمی شناختم اما مرد خوبی بود با من با ملایمت رفتار کرد. اجازه داد خودم ...

    با حسرت جمله اش را ناتمام گذاشت. حسرت مردی که باور داشت یک نجیب زاده واقعی بوده است. شارلی دنباله حرف خودش را گرفت: کاش هیچ وقت از این قصر خراب شده بیرون نمیرفتم

    هر دو به گریه افتادند مادونا کمی دیگر ماند تا آرام شود و سپس آنجا را ترک کرد.

    در سیلورپاین آکوییلا میخواست قلعه را ترک کند و به چند سربازخانه سر بزند اما میترسید. در یک سال گذشته قلعه را ترک نکرده بود میترسید حالا که اسپروس در چند قدمی تخت پادشاهی است با دور شدن او دشمنانش اسپروس را آزاد کنند تا جادو را برگرداند . چند روزی بود که به دیدن زندانی اش نرفته بود فکر نمیکرد انقدر سمج باشد هرترفندی که فکر میکرد ممکن است موثر باشد به کار برده بود اما اسپروس راضی به مرگ نمیشد حاضر نبود دلبانش را بدهد و دلبان مریض او را بگیرد به او گفته بود به نظرش او به زودی می میرد که هیچ درمانی برای دلبانش وجود ندارد. آکوییلا اندیشید باید فکرش را میکرد هیچ انسانی به میل خودش تن به مرگ نمیدهد مگر اینکه قول چیز با ارزشی را به او بدهند. هدیه ای برای خانواده اش. آکوییلا میدانست که ولیعهد کشته شده اما این موضوع را مخفی کرده بود تا شاید با دادن قول پادشاهی او بتواند اسپروس را مجاب کند. اما اسپروس باز هم قبول نکرد از نظر اسپروس جای خانواده اش در دزرت لند امن بود و ترسی از جانشان نداشت. این روزها در ذهن شلوغ آکوییلا یافتن راه حلی برای شکستن اسپروس در کنار برنامه ریزی ها و کارهای روزانه امپراطوری پررنگ تر شده بود.

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۲۴/۱۰/۱۳۹۷   ۱۹:۳۲
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان