خانه
266K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۹:۵۱   ۱۳۹۷/۱۲/۱۲
    avatar
    کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    بیآغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت پنجاه و چهارم

    در کارتاگنا مردان بی سرزمین همراهان زخمی شان را به حومه شهر آورده و روی زمین خوابانده بودند. آنها انواع وردها و معجون های شفا بخش را امتحان کردند، اما چیزی روی تاول های وحشتناک و دردناکی که در اثر حمله خفاش های جادویی ایجاد شده بود تاثیر نمی گذاشت. دینو بتاردی نگاهی به ده مرد زخمی انداخت و گفت: ما توی ارتش نمیزاریم هم رزممون از یک زخم مهلک خیلی درد بکشه بهتر راحتشون کنیم.

    آدولان گفت: ما هنوز تمام تلاشمونو نکردیم، دنیای جادو بی انتهاست و هیچ طلسمی نیست که باطل نشه.

    آدولان، بازبی و باقی مردان بی سرزمین دور یاران زخمیشان جمع شدند و وردخوانی دسته جمعی را شروع کردند. دینو شانه هایش را بالا انداخت و از آنها فاصله گرفت تا زیر سایه درختی کمی استراحت کند. اما مدت کوتاهی بعد وقتی درست دوازده ساعت از حمله خفاش ها به مردان بی سرزمین می گذشت همه زخمی ها مردند . از آن فاصله که دینو نشسته بود آنها را میدید که چطور برای یارانشان سوگواری میکنند. کمی بعد مرده ها را دفن کردند و به مسافرخانه برگشتند. آدولان آنشب هم دست به تهیه معجون زد تا مجددا سربازان محافظ را مسموم کنند، ماموریتشان در معبد تمام نشده بود.

    فردا شب دوباره وارد معبد شدند. اینبار 15 جادوگر به همراه دو سرباز. دینو و یک سرباز همانند دفعه پیش در راهروی زیرزمینی معبد مشعل به دست منتظر ماندند. آدولان مردانش را به دو گروه تقسیم کرد، یک گروه 10 نفره که همان ورد را بخوانند و یک گروه 5 نفره تا با ساختن گنبدی جادویی از آنها در برابر حملات احتمالی دفاع کنند. آدولان رو به گروه سازنده گنبد گفت: حواستونو جمع کنید ممکنه در حین کار با احساسات متفاوتی رو به رو بشید، جادوی کتیبه ها ممکنه برای از بین بردن گنبد دست به حقه بزنه و شما رو مسخ کنه تا فکر کنید احساس غم و اندوه و یا دردی که دارید واقعیه واقعا نمیدونم چی در انتظارمونه فقط بدونید هرچی میبینید واقعی نیست.

    آنها با تکان دادن سرشان اعلام آمادگی کردند، اما ترس در نگاه همه شان هویدا بود. گروه ده نفره ورد خوانی را شروع کردند: "این آنتیکویس ژیکایی میهی" . صدایشان ده برابر بلند تر از حالت عادی در دالان پیچید. بلافاصله با تکان خوردن کتیبه، گنبد جادویی نقره ای رنگ شفاف و درخشانی آنها را در برگرفت. کتیبه اول جا به جا شد و دسته بزرگی از خفاشها از حفره پشت آن خارج شدند اما گنبد مانند دیوار مستحکمی جلو حمله آنها را گرفته بود. گروه ده نفری با انرژی بیشتری ورد را بارها و بارها تکرار کردند. کتیبه دوم هم در جایش لرزید همان لحظه کتیبه اول معلق در هوا به نزدیکی دستان بازبی رسیده بود. او دستانش را به سمت کتیبه دراز کرد اما همین که دستش از دیواره جادویی جلوتر رفت جادوی گنبد باطل شد. بازبی کتیبه را با دو دستش محکم گرفت ، حروف طلایی رنگ کتیبه با تماس انگشتان بازبی به خاموشی گرایید. ناگهان انگار که ضربه محکمی از پشت به او خورده باشد تکانی خورد و نقش بر زمین شد. خفاش ها اینبار همه به سمت او یورش بردند. جادوگران، دینو و سرباز همراهش به کمک بازبی شتافتند. بعضی هایشان ورد میخواندند و درحالی که دستانشان را سمت خفاش ها میگرفتند سعی میکردند طلسمشان کنند. گروهی دیگر دست به دامن شمشیر و سنگ شدند اما بی فایده بود کمی بعد خفاش ها بدن بیجان بازبی که پر از تاول شده بود را رها کردند در همان حال کتیبه نیز به جای خود بازگشت.

     در زیمون ، جنب و جوشی غیرعادی مشاهده می شد. خانواده هایی که قدرت و قدمت خانواده فابرگام را می ستودند در کاخ موناگ رفت و آمد می کردند و جلسات محرمانه ای در جریان بود. موناگ برخلاف دو سال گذشته سرحال و پر انرژی به نظر می رسید. آن روز ظهر وقتی جلسه ای نفس گیر و طولانی با روسای خانواده های با نفوذ ساکن شمال ریورزلند به پایان رسید مستقیم به سمت زیرزمین قصر رفت. نگهبانان متعجب از این بازدید غیرمنتظره، او را تا سلول مورد نظرش همراهی کردند. در نور مشعل هایی که نگهبانان حمل می کردند موناگ به چهره لاغر و تکیده روبرت نگاه کرد و گفت برای نوشتن نامه آماده ای؟

    -          بله سرورم

    -          بهش جوهر و کاغذ بدید...خب خوب دقت کن چی میگم فراموش نکن من به همه اسرار رمزگذاری دربار آگاهم یک نقطه اضافه یا کم نمیذاری

    -           بله سرورم

    -          بنویس.. ملکه رودهای خروشان سلامت باد، در زیمون امنیت برقرار است و هیچ حرکت غیرعادی و مشکوکی مشاهده نمی شود. من چشم و گوش شما در شمال هستم ... کاغذو ازش بگیرید...

    روبرت تحقیر شده لبانش را میگزید تا با ابراز خشم شرایط خودش را سخت تر نکند. لبخند رضایت روی لبان موناگ نشست در نگاه درمانده و سرگردان روبرت که از اقوام نزدیک او بود و چند ماه پیش فاش شده بود برای ملکه جاسوسی می کند، ترس را میدید . نگاه کردن به چشمان وحشت زده روبرت میل به قدرت را در موناگ شعله ورتر می کرد.

    موناگ دستور داد نامه را به روش همیشگی روبرت به پایتخت بفرستند، سپس به اتاقش بازگشت. در مکاتباتی که با آکوییلا داشت از روند پیشرفت ماموریتش نوشته بود. آکوییلا نیر در پاسخ نوشته بود: همه چیز طبق برنامه پیش رفته و چیزی تا پیروزی نمانده است. نفس عمیقی کشید ،کارهایی مانده بود که باید انجام میداد.

    در وگامانس لابر بعد از خواندن اخبار مربوط به غرب ریورزلند و خالی ماندن پایتخت به فابیوز که به حالت غیر رسمی روی صندلی لم داده بود نگریست و گفت:

    -          شاردل میزی رو فرستاده غرب و پایتخت رو خالی کرده. از مرزهای غربی احساس خطر میکنه.

    فابیوز خیلی نمی توانست حرکت کند انگشتانی که با آنها دو طرف صندلی اش را گرفته بود در اثر فشار سفید شده بودند. سرش را به نشانه ی تاسف از وضع موجود، کوتاه و سریع به چپ و راست تکان داد، اما حرفی نزد.

     چندی بعد لابر سیمون را فراخواند. سیمون پس از وارد شدن به اتاق نگاهی به لابر و فابیوز که مضطرب به نظر می رسیدند انداخت و رو به لابر تعظیم کوتاهی کرد و منتظر شنیدن سخنان او شد.

    لابر نامه را به دستش داد و گفت: نامه شاردله، بهتره خودت بخونی

    سیمون نامه را خواند و پس از مکثی کوتاه گفت : اگر حمله باسمن ها به صورت همه جانبه و غریب الوقوع باشه باید نتیجه این جنگ هر چه زودتر معین بشه تا بتونیم، ارتش رو به مقابله با اونها بفرستیم. شرایط واقعا پیچیده اس. حتما خبر تحرکات باسمن ها در قاره شرقی به گوش اکسیموسها هم رسیده و اگه اونا بخوان روی این موضوع قمار کنن که هدف اول ریورزلنده نه آرگون، فشار جنگ رو به صورت فرسایشی ادامه میدن تا اولین ضربه از سمت باسمن ها به ما وارد بشه، 

    فابیوز با صدایی که انرژی همیشه را نداشت گفت:  اکسیموسها هم میدونن که فرصت زیادی ندارن و ممکنه نیروهای آرگون به زودی برای دفاع از مرزهاشون فراخونده بشن.

    لابر در حالیکه اخمهایش را در هم کشیده بود گفت:

    با شناختی که از باسمن ها دارم اگر اونها همزمان در حال فعالیت های نظامی در دو قاره هستن به این معنیه که سالها برای یک جنگ بزرگ برنامه ریزی کردن. تکاما اینبار برای شکست خوردن نمی یاد و هدف نهایی اون تنها ریورزلند نیست، اون برای تصرف قاره ی ما میاد و همه باید این موضوع رو متوجه بشن، ما، دزرتلندی ها و حتی اکسیموس ها. همه باید بفهمن که آیندشون به هم گره خورده، اما در مورد اکسیموسها حالا که پلین در جایگاه پادشاهی نشسته حرکت بعدیشون برای من قابل پیش بینی نیست. 

    لبخند تلخی روی لبان فابیوز نمایان شد و گفت: پلین اکسیموس مهارتش در نبردِ رو در رو  رو قبلا به من نشون داده ، فکر می کنم در جایگاه یک ملکه هم باید خیلی جسور و بیرحم باشه. به تخت نشستن اون در این شرایط می تونه سرنوشت جنگ رو پیچیده تر کنه

    سیمون در  پاسخ گفت: من در لیتور فرصت داشتم تا پلین رو از نزدیک بشناسم. اون زن جسور و بی پرواییه ولی به یاد دارم در اون دوران برای به دست اومدن صلح تلاش زیادی کرد. حالا با توجه به کشته شدن برادرش و آندریاس گودریان بعید می دونم به ادامه دادن این جنگ مشتاق باشه.

    سپس رو به لابر کرد و گفت : فکر میکنم باید هر چه سریع تر جلسه فرماندهی مشترک رو ترتیب بدیم. 

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۱۳/۱۲/۱۳۹۷   ۱۵:۰۵
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان