خانه
267K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۶:۲۷   ۱۳۹۹/۱/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان

    فصل سوم: آخرین کتیبه  قسمت هشتاد و سوم

    طبق توافق شاردل با لرد جیمز بنت مردم ریورزلند که به سمت ساتوری می رفتند باید بدون توقف به سمت دیمانیا وارد کشور دزرتلند می شدند و از ورود آنها به هر قلعه، روستا یا حتی مسافرخانه ای ممانعت می شد! شاید بیرحمانه به نظر می رسید ولی این تنها راه کنترل بیماری واگیرداری بود که به تازگی به مصیبت های مردم این قاره افزوده شده بود.

    مردمی که به سمت گوجان هدایت شده بودند باید بعد از موضع گیری ارتش در جنوب گوجان در دسته های متفرق به سمت جنوب حرکت می کردند، شاید نیمی از آنها موفق می شدند که خود را به مرز دزرتلند برسانند ولی حتی بعد از آن هم هیچ بهشتی در انتظارشان نبود...

    ارتش غربی ریورزلند تازه در حال آرایش گرفتن بود، کم کم اطلاعات مربوط به شجاعت لرد ریتارد و میزی و سرنوشت غم انگیزشان به شاردل گزارش می شد. ده هزار نفر نظامیان کاملا زبده همراه شاردل قرار بود با ارتش بیست هزار نفره ی غربی ریورزلند متحد شده و اولین صف آرایی جدی را بر علیه متجاوزین باسمنی انجام دهند، لرد بنت از طرف شاردل بعنوان فرمانده ی این نیرو برگزیده شده بود که این هم اولین تجربه ی همکاری عملیاتی بین نیروهای کشورهای قاره ی نوین به حساب می آمد.

    بنت که بعد از دریافت گزارشات فرمانده پروسا تغییر عقیده داده و دفاع ازداخل قلعه ها را با جنگ و گریز در فضای باز عوض کرده بود هر چه در توان داشت بکار برد تا ارتش غربی ریورزلند که خسته از عقب نشینی طولانی و بدون فرمانده ی اصلی اش به آنجا رسیده بود بتواند تجدید قوا کرده و برای اولین نبرد بزرگ مهیا شود.

    شاردل اما کمی از ارتش فاصله گرفته و بیشتر وقت خود را با بزرگان و ریش سفیدان ریورزلند می گذراند، او درخواست کرده بود که جدید ترین نقشه های کوچک محلی از آخرین تقسیمات زمین های کشاورزی و رودها و برکه ها را به او برسانند.

    شاردل همچنین نامه ی بسیار محرمانه ای به مرکز هماهنگی قاره نوین در وگامانس فرستاده بود.

     اولین زمین باز و غیر جنگلی در جنوب گوجان درست در میانه ی راه بین ساتوری و پیلار محل آرایش ارتش برای مقابله با باسمن ها درنظر گرفته شده بود، قبل از آن یک جنگل متراکم کوهپایه ای از ارتفاعات گوجان تا آن جاده ی مواصلاتی ادامه داشت که شاردل و بنت امیدوار بودند استتار مناسبی برای مردم در حال فرار از گوجان باشد.

    برای پنجمین روز متوالی باران شدیدی در حال بارش بود، شاردل و بنت برای چندمین بار در حال مرور جزییات با فرماندهان واحد ها بودند، برنامه این بود که بیست هزار نفر پیاده نظام با آرایش کاملا دفاعی موضع گرفته و راه را برای ورود به خاک دزرتلند و تعقیب مردم را ببندد، کمانداران آرایش کلاسیک برای حمایت از پیاده نظام را مد نظر قرار داده و با فاصله ی کمی موضع بگیرند ولی سواره نظام سیاست شبیخون را انتخاب کرده و جلوتر از بدنه ی ارتش در جنگل استتار کند.

    سواره نظام می بایست سربازان باسمنی را ترغیب کنند که بدون یک نقشه ی از پیش تعیین شده و در تعقیب و گریز با آنها با صفوف پیاده نظام برخورد کرده و از این طریق تلفات قابل ملاحظه ای به آنها وارد کنند.

    بنت نیروهای شناسایی را برای پیدا کردن اردوگاههای باسمنی ارسال کرده بود و علاقمند بود که اولین شبیخون ها توسط سواره نظام در نیمه های شب به این کمپ ها زده شود ولی بارش شدید باران و گل آلود شدن تمام جنگل باعث شده بود که اسب های سنگین سرعت خود را از دست داده و عملا اجرای این نقشه منتفی شده باشد.

    در پایان روز هفتم باران همچنان با شدت زیاد می بارید با اینحال صدای محوی از استقرار یک ارتش بزرگ در همان نزدیکی شنیده می شد، صدای نامفهومی از شیپورها وفریادها...

    بنت به شاردل پیشنهاد کرد که شخصا به همراه یک گروه کوچک برای شناسایی ارتش باسمن ها برود که شاردل گفت:

    بله حتمن! در واقع من امشب برای شناسایی آنها می روم و تو را هم به عنوان یکی از اعضای تیم کوچک مان می پذیریم! و آرام خندید.

    بنت به یاد نداشت که از لحظه ی دیدار شاردل تا آن لحظه حتی یک لبخند از او دیده باشد و با توجه به شناختی که از او پیدا کرده بود انرژی خود را صرف مخالفت با ماموریت شناسایی شاردل نکرد و فقط با لبخند تایید کرد.

    در سپیده دم شاردل، بنت و 2 محافظ شخصی شاردل در گل و لایی به شدت چسبنده خود را به بالای تپه ای رساندند که به دره ی کم عمق بزرگی مشرف بود، به نظر می رسید که باسمن ها کمپ اصلی خود را آنجا در آن دره برپا کرده باشند.

    وقتی شاردل و بنت بلاخره توانستند از فراز تپه و دراستتار یک توده ی بزرگ از بوته های تمشک نگاهی به درون دره بیاندازند چیزی که می دیدند خارج از تصور بود!

    یک ارتش عظیم کاملا منظم بیشتر از دویست هزار نفره که در واحد های حدودا پنج هزار نفره کنار هم آرایش گرفته و آماده ی حرکت بود، نظم عجیبی در این آرایش دیده می شد، واحد های بسیار زیاد با پرچم های متفاوت.

    بنت و شاردل با حیرت به یکدیگر چشم دوخته بودند! هیچ یک از دیده بان ها ارتشی بزرگتر از سی هزار نفر را گزارش نکرده بود! چطور ممکن بود چنین تجمعی در اختفای کامل شکل گرفته باشد؟؟

    بنت به آرامی گفت مطمئن نیستم برای عقب نشینی وقت کافی در اختیار داشته باشیم.

    شاردل در حالی که با دقت صفوف باسمن ها را نگاه می کرد گفت منم فکر نمی کنم!

    بنت گفت اگر فرمان فرار بدیم ممکنه دیگه هیچ وقت نتونیم این نیروها رو بازیابی کنیم، حتی فرصت کافی باقی نمانده که ارتش های ما از وگامانس قبل از اینها خودشون رو به دیمانیا برسونن!

    شاردل با لبخندی پاسخ داد: برای همین خودکشی دسته جمعی رو انتخاب می کنیم و با چشمانش اشاره کرد که اونجا رو ترک کنند.

    پایان قسمت اول.

    (بچه ها من این داستان رو در دو قسمت می نویسم)

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان