خانه
267K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۵۴   ۱۳۹۹/۱/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان

    فصل سوم: آخرین کتیبه  قسمت هشتاد و چهارم

    ملکه شاردل به اتفاق  لرد بنت و محافظینشان به سرعت از تپه پایین آمده و به سمت جایی که تعداد بیشتری سرباز به همراه اسبانشان منتظر بودند رفتند، بعد از یک هفته بارندگی شدید، جنگل رفته رفته به باتلاق کم عمقی تبدیل شده بود که حرکت در آن بسیار سخت بود.

    بلاخره به اسب ها رسیدند و به سمت کمپ فرماندهی حرکت کردند. حرکت اسب ها در آن گل و لای و شیب تپه حتی سخت تر بود تا جایی که 2 نفر از سربازان از اسب ها سرنگون شده و اسبانشان آسیب جدی دیدند، شاردل دستور داد که اسب های آسیب دیده را کشته و همگی پیاده شده و به سمت کمپ حرکت کنند، بازگشت به کمپ ساعت ها طول کشید و وقتی به کمپ رسیدند چیزی از روز باقی نمانده بود.

    به محض ورود فرانسیس، کسی که بعد از لرد ریتارد فرماندهی ارتش غربی را بدست گرفته و ارتش را سالم به آنجا رسانده بود وارد چادر شد و رو به شاردل گفت:

    ملکه یک گروه حدودا 200 نفره از سربازان کاملا ورزیده دزرتلندی به اینجا رسیده اند و منتظر شما هستند، آنها بیرون از کمپ اطراق کرده و کمی مرموز به نظر می رسند!

    شاردل که کاملا خسته و سرتاپا گل آلود بود نگاهی به فرانسیس کرد و با لبخند گفت:

    در ماه های اخیر دو خبر خوب شنیده ام! و هر دو از زبان تو. بازگشت ارتش غربی و رسیدن این گروه دزرتلندی!

    امیدوارم این رویه همچنان ادامه داشته باشه فرانسیس ...

    و ادامه داد: 

    فورا فرمانده این گروه رو نزد من بیارید.

    از همه حاضران بجز بنت و فرانسیس خواست تا چادر را ترک کنند.

    ابتدا رو به فرانسیس هر آنچه را که از ارتش عظیم باسمن ها دیده بودند تعریف کرد و در پایان گفت:

    این یک ماموریت بسیار حساس و محرمانه است، فرستادگان دزرتلندی جادوگری که توانست مسیر جنگ قاره را عوض کند با خود آورده اند، احتمالا وقتی که این جادوگر در پالویرا و بعدا در وگامانس توانست اثر سهمگینی بر سرنوشت جنگ بگذارد شما هیچکدام در میدان نبرد نبودید ولی حتمن در موردش شنیدید و گزارش ها رو مطالعه کردید.

    هر دو با سر تایید کردند.

    شاردل ادامه داد پس حتمن اطلاع دارید که این جادوگر و نیروی جادویی اون شکست ناپذیر نیست و احتمالا در مورد اتفاقی که در کارتاگنا افتاد هم مطلعید؟

    بنت پاسخ داد بله ولی چرا حالا؟ چرا وقتی تمام ارتش های قاره در کنار هم حضور نداشتند از این نیرو استفاده نمی کنیم؟

    شاردل نفس عمیقی کشید و بعد از مکثی پاسخ داد:

    اثر شایعه

    این یک رویارویی تمام عیار نیست، یک ضربه کوچیک وارد می کنیم و سپس اجازه می دهیم شایعات سرعت باسمن ها را کم کنند!

    فرانسیس پرسید:

    ارتش چی؟

    شاردل با صدایی که به سختی شنیده می شد پاسخ داد:

    باید از آرایش کلاسیک ارتش بعنوان طعمه استفاده کنیم.

    به دستور شاردل همه همان شب کمپ فرماندهی را ترک کرده و به سمت محل آرایش گرفتن ارتش حرکت کردند، شاردل بنت را به فرماندهی ارتش برگزید و خودش به همراه فرانسیس و جنگجویان دزرتلندی برای هدایت عملیات جادوگر، اردوی ارتش را به سمت محل نزدیکی در جنگل ترک کردند.

    ...

    بنت که دیده بود ارتش باسمنی آماده ی حرکت بود تقریبا اطمینان داشت که آنها تمام شب پیشروی کرده و فردا یا حداکثر روز بعد از آن به آنجا خواهند رسید، به همین منظور دیده بان های زیادی را به اطراف فرستاد و دو کانال مجزای ارتباطی با محل اختفای جادوگر نیز برقرار کرد.

    روز بعد همه چیز در انتظار گذشت، همچنان باران با شدت می بارید و این موضوع برای سربازان که زره بر تن داشتند عذاب آور شده بود، آنها حتی مجبور بودند هر چند ساعت یکبار پوتین های خود را در آورده و آب آنها را خالی کنند!

    بنت به سواره نظام دستور داده بود که کاملا در پشت پیاده نظام قرار گرفته و آماده ی واکنش باشد!

    شب هم سپری شد و هنوز اثری از ارتش باسمن ها نبود! بیشتر از یک شبانه روز در حالت کاملا آماده باش فشار زیادی به سربازان وارد کرده و بنت برای ایجاد تغییر در وضعیت، 
    تحت فشار قرار گرفته بود.

    روز بعد در سپیده دم وقتی اولین نور سپیده به تپه ی مشرف به جاده افتاد منظره ی عجیبی پیش روی بنت و سربازانش پدیدار شد.

    حاله ی محوی از رنگ پرچم های سرخ و سفید باسمنی لابلای درختان جنگل تمام چشم انداز را پوشانده بود، احتمالا دیدبان هایی که در جنگل نگهبانی می دادند فرصت مخابره ی خبر را پیدا نکرده بودند!

    ترس و تزلزل بر ارتش حاکم شده بود و فرماندهان میانی ناامیدانه به بنت چشم دوخته بودند ولی بنت می دانست که برای شروع عملیات جادوگر باید همچنان صبور باشند....

    شیپور آغاز حمله ی باسمن ها دمیده شد و سیلی از سربازان پیاده از تپه سرازیر شده و به سمت محل استقرار دفاعی ارتش غربی روان شده بود، بنت که سعی می کرد مقتدر و امیدوار به نظر برسد صاف ایستاده و بلافاصله فرمان تیراندازی کمانداران را صادر کرد.

    کمانداران ...

    آماده .... آماده .... آماده .... حالااااا.... بزنید!

    بارانی از تیر به سمت باسمن ها شروع به باریدن گرفت ولی سربازان باسمنی بدون کوچکترین تردیدی و بدون اینکه از سرعتشان کم شود به هجومشان ادامه می دادند، تعداد قابل ملاحظه ای از آنها با اصابت تیرها به زمین می افتاد ولی در مقابل تعداد بی شماری که از تپه پایین می آمدند چیزی نبود که با اهمیت شمرده شود.

    ...

    شاردل، فرانسیس و نیروهای دزرتلندی که به دقت هر چه تمام تر در گل و لای استتار کرده بودند با شنیدن صدای شیپور حمله ی باسمنی ها طبق نقشه ای که بارها توسط ارتش دزرتلند با جادوگر در وگامانس تمرین شده بود عملیات را شروع کردند.

    نیروی حفاظتی موضع گرفته و یک نقطه ی مناسب برای شروع انتخاب شد، لحظاتی بعد ....

    ولللو ولللو وللو ....

    سربازان خشن و سریع باسمنی فورا تحت تاثبر جادوگر قرار گرفته و هرج و مرج در ارتش باسمن ها شروع شد.

    سربازان باسمنی که توان تشخیص دوست را از دشمن از دست داده بودند به همقطاران خود حمله کرده و وضعیت بغرنجی را پدید آورده بودند، با ادامه ی کار جادوگر پهنه ی بیشتری از میدان جنگ دچار هرج و مرج شده و هر لحظه به وسعت آن اضافه می شد.

    شاردل و فرانسیس با حیرت به صحنه ی پیش رو چشم دوخته و به قدرت عجیب آن فکر می کردند که ناگهان بارانی از سربازان سیاه پوش و نقاب دار که انگار از گل های کف جنگل می جوشیدند و از درختان نازل می شدند به آنها حمله ور شد!

    چنان قدرتمند و چنان سریع که حتی نخبه ترین سربازان محافظ دزرتلندی هم توان مقابله با آنها را نداشتند.

    شاردل که قبلا به دقت گزارشات فرمانده پروسا را در مورد واقعه الواگو خوانده بود به سرعت تصمیمش را گرفت، یکی از محافظین را به سمت خود کشید و فریاد زد:

    به لرد بنت بگو بازی تموم شد خودشون رو نجات بدن!

    سپس در حالی که شمشیرش را می کشید رو به فرانسیس گفت می تونی در حالی که این جادوگر نحیف رو روی دوشت گرفتی دنبال من بدوی؟

    فرانسیس فورا شمشیرش را انداخت و جادوگر را بلند کرد و با شاردل به تنهایی از سمت شرق وارد جنگل شدند.

    ...

    دایسوکه که بر روی یک بلندی مشرف به جاده در کنار ناکامورا فرمانده ارتش و سایر فرماندهین ارشدش ایستاده بود، وقتی دید که قائله بزودی ختم شده با لبخندی حاکی از خشنودی چند قدم به سمت ناکامورا برداشت و گفت:

    آفرین نقشه ی ضد حمله ی سریع و بی نقصی بود، امیدوارم جادوگر هم کشته یا اسیر شده باشه، باید از موناگ و همینطور آکوییلا ممنون باشیم، اگر از وجود چنین سلاحی مطلع نبودیم معلوم نبود چی در انتظارمون باشه و بلند خندید!

    ....

    در ارتش وقتی سرباز دزرتلندی حامل پیام شاردل به لرد بنت رسید چیزی به برخورد اولین سربازان باسمنی به صف مدافعین پیاده نظام نمانده بود.

    وقتی بنت پیام را دریافت کرد فورا دستور داد شیپوری که روز قبل در موردش با سربازان صحبت کرده بود را بنوازند.

    دستور روشن بود، همگی می بایست زره، کلاه خود، اسب و حتی سلاح خود را رها کرده و به سمت جنوب فرار می کردند با این امید که سرعتشان با این وضعیت جدید از سربازان مسلح باسمنی در گل و لای و باتلاق جنگل بیشتر باشد و با نیم قرص نان بتوانند خود را بجایی برسانند...

    پایان.

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان