خانه
267K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۵:۱۹   ۱۳۹۹/۹/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان

    فصل سوم: آخرین کتیبه  قسمت نود و سوم

     

    هوگو پاوارد که مطمئن شده بود چند ثانیه ای بیشتر از عمرش نمانده در حالی که نوک تیز شمشیری به پشت گردنش فشرده می شد و گرمای جاری شدن خون را روی پوستش احساس می کرد، بی حرکت دراز کشید، در آن لحظات تصاویر متعددی با سرعت از ذهنش گذشت، تصاویر کودکی و خانه ی قدیمی و اشرافیشان در نایان، تصویر مادر و پدرش، انواع واکنش ها شامل فرار، تسلیم شدن و التماس کردن، مبارزه کردن و حتی گریه کردن ولی ناتوان تر از آن بود که بتواند تصمیمی بگیرد بعد از گذشت ثانیه هایی که به نظر یک عمر می رسید بالاخره صدایی شنید:

    لباس سواره نظام ریورزلند رو پوشیده!

    هوگو پاوارد که با شنیدن این جمله نیروی دوباره ای یافته بود به زحمت فریاد زد من لرد پاوارد از نایان هستم، شما کی هستید؟

    سرباز در حالی که کمی دست پاچه شده بود با احتیاط فشار شمشیرش را کم کرد و گفت:

    قربان ما دیدبان های سواره نظام ریورزلند هستیم، اینجا چکار میکنید؟

    هوگو که جرعت بیشتری پیدا کرده بود گردنش را از زیر شمشیر بیرون آورد و با فریاد گفت:

    احمق من معاون فرمانده فرانک لائودی هستم، ما مورد شبیخون قرار گرفتیم، فورا منو نزد فرمانده لابر ببرید!

    ...

    کمی بعد از نیمه شب بود که جافری با احتیاط به چادر کوچکی که ملکه شاردل در آن خوابیده بود نزدیک شد و به آرامی گفت ملکه شاردل، ملکه شاردل وقت رفتنه

    شاردل که ساعت ها به حالت کاملا آماده نشسته بود از چادر خارج شد و با لبخندی گفت:

    پس واقعا داریم می ریم؟ به کدوم سمت؟

    جافری پاسخ داد: به شمال شرقی، قلعه ی شابینیا در دزرتلند، البته در میانه ی راه چیزی در حدود چهار هزار نفر نیروی پیاده نظام منتظر ما هستند.

    شاردل که کمی صدایش را پایین آورده بود گفت: جافری باید بدونی که علاوه بر این چند صد نفری که از خدمه ی کشتی های دزرتلند با من و فرانسیس موندند یکی از جادوگر های دزرتلند هم با ماست که هیچ کس نباید از حضورش مطلع بشه

    جافری پاسخ داد: بله ملکه شاردل، ترتیبی می دهم که جادوگر در خفا منتقل شود ولی انتقال ملوان های دزرتلند با پای پیاده سرعت ما را کم خواهد کرد و شانس نجات شما از دست خواهد رفت، ما امکان انتقال اونها رو نداریم.

    شاردل گفت: اگر اونا نبودن من چند هفته ی پیش مرده بودم و الان کسی وجود نداشت که نجات پیدا کنه جافری، من سربازی رو پشت سر خودم جا نمی ذارم، نه تنها اونها بلکه همه ی اهالی دهکده که به ما پناه دادند باید منتقل بشن.

    جافری با نگرانی گفت: این شدنی نیست ملکه! شما خودتون رو به کشتن می دید! 

    شاردل در حالی که لحن جدی ای پیدا کرده بود گفت: فقط انجامش بده لرد کابایان!

    ...

    چند اسب به سرعت وارد کمپ موقت لابر شدند، یکی از سواران به فرمانده ی گارد گفت که شخصی را در جنگل پیدا کرده اند که می گوید لرد پاوارد از نایان است و می خواهد فرمانده لابر را ببیند.

    فرمانده ی گارد جلو آمد و هوگو را شناخت، هوگو از ترک اسب یکی از دیدبان ها پایین پرید و گفت فورا فرمانده لابر را با خبر کنید.

    لابر که با عجله در حال سفت کردن بند های زره خود بود هوگو را پذیرفت.

    هوگو با سراسیمگی گفت قربان، ما در خطر فوری هستیم، ارتش ما مورد شبیخون قرار گرفت و فرمانده لائودی به احتمال خیلی زیادی کشته شده، من دستور فرار سربازان را به سمت جنوب دادم، احتمال می دم که اونها خیلی علاقه ای به تعقیب سربازان فراری نداشته باشند، یعنی امیدوارم که بیشتر اونها بتونن جونشون رو نجات بدن.

    در همین لحظه کارل اوپلن هم وارد چادر فرماندهی شد.

    لابر به کارل گفت: ارتش پشتیبانی مورد شبیخون قرار گرفته و الان دیگه وجود خارجی نداره، لرد پاوارد معاون ارتش پشتیبانی خودش رو به اینجا رسونده و معتقده ما در خطر فوری هستیم.

    کارل نفس عمیقی کشید و در حالی که سعی می کرد جلوی ظاهر شدن دلبانش که یک دارکوب بود را بگیرد گفت: اگر من به جای شینتا بودم وقتی خیالم از خطر حمله راحت می شد سعی می کردم خودم رو به مقصدم برسونم و ریسک بیشتری نکنم ولی از اونجایی که شینتا نشون داده هیچ علاقه ای به پیروی از ذهن ما نداره، پس بله ما در خطر فوری هستیم.

    لابر فورا فرمانده ی گارد رو فراخوند و دستور آماده باش کامل دفاعی داد، شیپورها با صدای زیادی به صدا در اومدند.

    کارل رو به فرمانده لابر گفت: با این وضعیت حالا باید چکار کنیم؟ حالا از شکارچی به شکار تبدیل شدیم!

    لابر گفت: اولویت اول ما حفظ نیروها تا رسیدن به بندر لیتور هست، اگر موفق به پیدا کردن و سازماندهی سربازان فراری بشیم شاید ...

    هوگو گفت: عذر می خوام قربان، من فکر می کنم که باید برنامه ی کشتن شینتا رو فراموش کنیم و ارتش رو به سلامت به وگامانس برگردونیم، اون تمام مدت از حضور ما آگاه بوده و به ما اشراف کامل داره ولی ما هیچ سرنخی از اون پیدا نکردیم!

    لابر گفت بله بهتره تصمیم بعدی رو درلیتور بگیریم و فرمان حرکت را صادر کرد.

    ساعتی بعد ارتش سواره نظام پنج هزار نفره در آرایش متراکم تدافعی حرکت به سمت جنوب را آغاز کرد، آنها برای حفظ آرایش تدافعی با سرعت کمی حرکت می کردند و همین باعث شد تا ظهر هنوز به لیتور نرسیده باشند ولی خبری از شبیخون دشمن نبود، کم کم اثرات حضور سربازان فراری دیده می شد، زره های رها شده یا سربازان زخمی که در راه از خون ریزی زیاد مرده بودند.

    فرمانده لابر که در پیشاپیش ارتش حرکت می کرد رو به کارل گفت: چقدر تا لیتور مانده؟

    کارل گفت تقریبا دو فرسنگ

    لابر گفت پس فرض تو درست بود و شینتا به سمت ارتش شمالی باسمن ها رفته! نمی دونم باید از این اتفاق خوشحال باشم یا ناراحت!

    هوگو گفت اگر خطر باسمن ها رفع شده باید برای پیدا کردن فرانک و سایر سربازها برگردم.

    کارل که ذاتا کمی بدبین بود پاسخی نداد ولی اضطراب عجیبی رو در درونش احساس می کرد.

    ...

    جافری بالاخره موفق شده بود که خط کم و بیش منظمی از سواره نظام سبک به همراه ملوان های دزرتلندی و یک قبیله ی کولینز تشکیل داده و در کنار ملکه شاردل و لرد فرانسیس به سمت شمال شرقی در حرکت بود جافری زمان زیادی برای راه انداختن کولینزها از دست داده بود و سرعتشان هم در حد پیاده روی کاهش پیدا کرده بود، حالا در زیر آفتاب ظهر هر لحظه منتظر بود تا حمله ی باسمن ها شروع شود ولی تا غروب آفتاب هیچ خبری از آنها نشد، در تمام این مدت بجز چند جمله ی کوتاه بین او و ملکه شاردل و لرد فرانسیس رد و بدل نشده بود.

    وقتی که کاملا آفتاب فرو نشست جافری با دست علامت توقف داد.

    شاردل پرسید چیزی شده؟

    جافری که به وضوح نگران بود گفت: بله فکر می کنم اوضاع اونقدرها که به نظر می رسه آروم نیست، قرار بود که هر روز درست بعد از غروب آفتاب علائمی از طرف پیاده نظام پشتیبانی در افق شرقی دریافت کنیم ولی هیچ پیامی ارسال نشد!

    لرد فرانسیس پرسید و این به چه معنی خواهد بود؟ 

    جافری گفت: یعنی اونها کشته یا اسیر شدن و باسمن ها در کمین ما هستند.

    ملکه شاردل با شنیدن این جمله ی جافری از اسب به زمین پرید و با دست به سایرین اشاره کرد که اقدامی انجام ندهند، سپس شروع به قدم زدن در تاریکی کرد به نحوی که از دید بقیه خارج شد.

    دقایقی بعد با چهره ای مصمم بازگشت و به جافری اشاره کرد که نزد او برود.

    ملکه شاردل به آرامی گفت:

    ما شانسی برای فرار از این کمین نداریم درسته؟

    جافری گفت: نه! ما مقاصد محدودی برای رفتن در دل این سرزمین پهناور داریم، اگر متفرق شویم و به بیراهه برویم یا پیدایمان می کنند و یا از تشنگی و گرسنگی خواهیم مرد و اگر به سوی شهر ها یعنی کارمونسال و یا شابینیا برویم پیدا کردن ما برای باسمن ها مشکلی نخواهد بود.

    ملکه شاردل گفت: بسیار خوب، من در این روزهایی که با این قبیله ی کولینز ها بودم به چند نفر از آنها اعتماد کامل پیدا کردم، بجز آن چند نفر بقیه را مرخص می کنیم، باید اسب ها را با تعداد معدودی از افراد داوطلب به عنوان طعمه به سمت مقصد قبلی بفرستیم و خودمان با تمام سربازها کمی از راه منحرف شویم و به سمت همان روستایی که آمدیم باز گردیم، باید بفهمیم که این گروه باسمنی که در تعقیب ما هستند چند نفر هستند و چه کسی آنها را فرماندهی می کند؟

    جافری رویش را برگرداند که برای اجرای دستورات ملکه شاردل برود که شاردل دوباره به آرامی پرسید؟

    پرنده ی نامه بر داریم؟

    جافری سرش را تکان داد و گفت بله چند تایی

    شاردل گفت: خوبه

    در بازگشت شاردل رو به فرانسیس گفت: باید اسب ها رو مرخص کنیم، فرانسیس جادوگر ارزشمندمون رو به تو تحویل می دم، تا آخرین نفسی که می کشی رهاش نکن.

    جافری ده نیروی داوطلب را توجیه کرد که با اسب ها و با کمترین سرعت به سمت کمپ پیاده نظام ادامه دهند و در نزدیکی کمپ اسب ها را ترک کرده و در صحرا متفرق شوند.

    به رییس دهکده ی کولینز ها هم گفته شد که بهتر است برای نجات جان خود بصورت انفرادی در صحرا متفرق شوند و شاید کسی از آنها بتواند خودش را نجات دهد و سپس با سایر سربازان در راه بازگشت وارد بیراهه شدند.

    ...

    کارل اوپلن به شدت مضطرب بود، دقایق زیادی بود که پرنده ای ندیده و هیچ صدایی نشنیده بود و او که تمام عمر در این جنگل ها رفت و آمد کرده بود می دانست که این طبیعی نیست.

    به آرامی به فرمانده لابر گفت: باید در جنگل پخش بشیم، بدون درنگ!

    لابر که از شنیدن این جمله گیج شده بود فورا پاسخ داد برای چی؟

    کارل فریاد زد همه پخش بشید با تمام سرعت! 

    هنوز جمله اش تمام نشده بود که از فراز درختان بارانی از تیر باریدن گرفت، یک تیر زره لابر را شکافت و وارد شانه اش شد، هوگو در حالی خودش را به لابر رسانده بود با یک حرکت سریع او را روی اسب خودش انداخت و شروع به تاختن کرد، منظره ی عجیبی بود، اسب ها دیوانه وار در حرکت بودند و سواران با اصابت تیرها به زمین می افتادند، کارل با فریاد به هوگو گفت: دنبال من بیا!

    واز یک شیب تند پایین رفت، دره ی عمیق و کم عرض یک رودخانه ی نه چندان بزرگ، کمی پایین تر اسب ها زمین خوردند و همگی با هم به سمت پایین دره سقوط کردند.

    در کف دره همگی به درون آب خروشانی که بیشتر از یک و نیم متر عمق نداشت افتادند. کارل که سعی می کرد همزمان از شر زره سنگینش خلاص شود و در عین حال لابر را روی آب نگهدارد با فریاد به هوگو گفت: سعی نکن شنا کنی، فقط خودتو روی آب نگهدار...

    ...

    شاردل، جافری و فرانسیس بعد از نزدیک شدن به دهکده، افرادی از کولینز ها را برای جمع آوری اطلاعات به داخل دهکده فرستادند و به همراه جادوگر کمی از سربازان فاصله گرفتند و سعی کردند دهکده را دور بزنند، نور کمی پشت دهکده در تاریکی شب دیده می شد، کمی جلوتر کم کم می توانستند سیاهی چادرهای زیادی که در دل صحرا برافراشته شده بود را ببینند،

    ملکه شاردل رو به جافری گفت:

    لرد کابایان شنیدم که بعد از جنگ همسر ملکه پلین خواهی شد،

    جافری کابایان در حالی که لبخند واضحی زده بود و خیلی راحت تر از همه ی مواقعی که شاردل در وگامانس و در اینجا دیده بود به نظر می رسید، شانه هایش را بالا انداخت و پاسخ داد:

    هیچ وقت به این موضوع فکر نکردم بعنوان یک سرباز اولویت من حفظ سرزمین اکسیموس بوده و هست.

    شاردل گفت باید در تعقیب کولینزها وارد دهکده بشی، سعی کن زنده برگردی و به ما بگی که با کی طرف هستیم.

    وقتی جافری وارد دهکده شد دید که چند نفر کولینزی را که برای جمع آوری اطلاعات فرستاد بودند دستگیر شده و با بی رحمی زیادی در حال انتقال به محل نامعلومی هستند.

    تلاش کرد در پناه سر و صدا و بی نظمی ای که ایجاد شده بود آنها را تعقیب کند، در فاصله ی نزدیکی متوجه شد که گروه بزرگی از سربازان باسمنی اطراف دو فرماندهشان ایستاده اند، از نحوه ی استقرار آنها و نشان های که روی پیشانی داشتند متوجه شد که از مهمترین فرماندهان باسمنی هستند، سعی کرده بود که بی حرکت در پناه تخت شکسته ای که پشت یکی از چادرها بود دراز بکشد و صحنه را تماشا کند،

    کولینزها را روی زمین انداختند و یکی از آن دو فرمانده که نشان نقره ای روی پیشانی داشت به سربازان اشاره کرد که سردسته ی آن گروه کولینز را بی درنگ بکشند.

    یک سرباز باسمنی با بیرحمی شمشیرش را در چشم آن پیرمرد کولینر فرو کرد! سپس همان فرمانده رو به سایرین به زبان باسمنی که جافری آن را در دربار فراگرفته بود پرسید که چرا بازگشته اند؟ ویکی از سربازان آن را برای اسیران ترجمه کرد.

    کولینزها گفتند که برای برداشتن پول هایشان بازگشته اند.

    فرمانده دیگری که نشان طلایی بر پیشانی داشت بعد از اینکه ترجمه ی جمله ی اسیر را شنید با ژست خاصی به سمت او حرکت کرد و گفت: وی را به جایی که می خواسته برود ببرید و اگر پولی در آنجا نبود گوش هایش را ببرید و بعد چشمانش را دربیاورید و دست هایش را بکنید و رهایش کنید که مثل سگ بمیرد، همه باید بدانند که بهای دروغ گفتن به تسوکه پسر تکاما چیست!

    جافری دیگر صبر نکرد در اولین فرصت به درون تاریکی خزید و با احتیاط از دهکده خارج شد خودش را به سایرین رساند و خبر را به ملکه شاردل و لرد فرانسیس داد.

    شاردل رو به جافری گفت: همیشه فکر می کردم بعنوان بهترین مادر پسرم اتان را بزرگ می کنم و روزی بر تخت خواهم نشاند تا بعنوان شاه بر ریورزلند فرمانروایی کند، چه سختی هایی متحمل شدم که او را از گزند و آسیب در امان نگهدارم و امروز می بینم که برای تحقق این آرزو باید در قدم اول ریورزلند رو حفظ کنم، اگر سرزمینی وجود داشته باشه او خودش بر تخت خواهد نشست، سپس رو به فرانسیس گفت حالا نامه هایمان را می نویسیم برای عزیزانمان.

    فرانسیس سری تکان داد و گفت خانواده ی من هرگز نایان رو ترک نکردند و بعدا شنیدم که سلاخی شدند، من ترجیح می دم بجای نامه به سمتشون پرواز کنم.

    شاردل سری تکان داد و با سرعت نامه ای نوشت، جافری هم نامه ی کوتاهی نوشت و سپس به سمت سربازان حرکت کردند،

    فرانسیس به آرامی پرسید دایسوکه؟

    شاردل پاسخ داد: جنگ رو ایده ها می برند نه نام ها گرچه اگر بتونیم هر دو رو بکشیم عالی خواهد بود.

    بعد از رسیدن، نامه ها رو به پای پرنده ها بستند و اونها رو رها کردند، جافری به سربازان دستور داد که چند دقیقه بعد از اینکه آنها محل را ترک کردند با حفظ سکوت به سمت دهکده پیشروی کنند و به محض دیده شدن حمله ی خودشون رو به منظور کشتن بیشترین تعداد از باسمن ها آغاز کنند، این یک حمله ی بی بازگشت بود.

    سپس آن جمع چهار نفره از راهی که جافری نفوذ کرده بود به دهکده بازگشتند و خود را به پشت همان تختی رساندند که جافری مخفی شده و صحنه را دیده بود، باسمن ها بعد از اینکه متوجه شده بودند پولی در کار نبوده مشغول سلاخی آن کولینز بخت برگشته شده و حالا داشتند دست هایش را قطع می کردند در همین لحظه صدای فریادهایی بگوش رسید و یورش سربازان جافری شروع شد، محافظین دایسوکه فورا او را به سمت عقب هدایت کردند و ناکامورا در حالی که توسط محافظین قدرتمندی احاطه شده بود دستورات جنگی برای مقابله با آنها را با فریاد صادر می کرد.

    شاردل در حالی که لبخندی به لب داشت به آرامی گفت دایسوکه رو از دست دادیم ولی خیلی مهم نیست و به فرانسیس اشاره ای کرد، بعد از لحظاتی صدای خفه ای به گوش رسید، وللو وللو وللو ...

    سربازان محافظ ناکامورا به جان هم افتادند ولی گروهی دیگر که مشخص بود کاملا برای این موضوع تمرین کرده و آماده شده اند از یکدیگر فاصله گرفته  و جستجو را برای باقتن جادوگر آغاز کردند، فرصت زیادی نبود، شاردل و جافری از پشت تخت بیرون آمده و به سمت ناکامورا حمله کردند، دیگر از محافظینش خبری نبود ولی با این حال مهارت وصف نشدنی او در مبارزه ی تن به تن حتی جلوی دو نفر از بهترین های جبهه ی متحد شکست ناپذیر به نظر می رسید، شاردل فریاد زد: جافری وقت زیادی برامون نمونده عجله کن، جافری با شمشیر بزرگ اشراف زادگان اکسیموس ضربه سنگینی را به سمت ناکامورا حواله کرد ولی ناکامورا در آخرین لحظات این ضربه رو جاخالی داده و با شمشیرش پهلوی جافری را درید، شاردل که فرصت رو غنیمت شمرده بود ضربه ی سریعی رو از چپ وارد کرد که دست ناکامورا در دم قطع شد ولی ناکامورا بی درنگ در پاسخ شمشیرش را در شکم شاردل فرو کرد، شاردل که خون از دهانش جاری شده بود در آخرین لحظات فرانسیس رو دید که به صحنه نزدیک شد و با شمشیرش از پشت سر ناکامورا را قطع کرد ...

     

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان