۱۹:۴۶ ۱۳۹۴/۱۰/۱۷
قصه عروسی خاله سوسکه اونجوری که مادربزرگهامون برامون میگفتند⬇️⬇️⬇️
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود....
یه خاله سوسکه قشنگی بود که یه روز پیراهنی از پوست پیاز، روسری از پوست سیر، چادری از پوست بادمجان و یه جفت کفش خیلی قشنگ از پوست سنجد دوخت و پوشید و بیرون رفت. رفت و رفت و رفت تا به بقال رسید. بقال گفت: خاله سوسک پا کوتاه! سوسک سیاه! کجا میری؟
خاله سوسک ناراحت شد و گفت: من که از گل بهترم، از یرگ گل نازکترم چرا میذاری سر به سرم؟؟
- پس چی بگم؟
- بگو خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا میری؟
- ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا میری؟
- میرم کمی گردش کنم.
- خاله قزی زنم میشی؟ وصله این تنم میشی؟ دگمه پیرهنم میشی؟
- اگه من زنت بشم، وصله اون تنت بشم، دگمه پیرهنت بشم، وقتی دعوامون بشه منو با چی میزنی؟
بقال سنگ ترازو رو برداشت و گفت: با این.
خاله سوسکه جیغی زد و گفت: نه، نه، نه! من زن بقال نمیشم؛ اگر بشم، کشته میشم.
بعد خاله سوسکه رفت و رفت و رفت تا به قصاب رسید. قصاب گفت: خاله سوسک پا کوتاه! سوسک سیاه! کجا میری؟
خاله سوسک ناراحت شد و گفت: من که از گل بهترم، از یرگ گل نازکترم چرا میذاری سر به سرم؟؟
- پس چی بگم؟
- بگو خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا میری؟
- ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا میری؟
- میرم کمی گردش کنم.
- خاله قزی زنم میشی؟ وصله این تنم میشی؟ دگمه پیرهنم میشی؟
- اگه من زنت بشم، وصله اون پتنت بشم، دگمه پیرهنت بشم، وقتی دعوامون بشه منو با چی میزنی؟
قصاب ساتور رو برداشت و گفت: با این.
خاله سوسکه جیغی زد و گفت: نه، نه، نه! من زن قصاب نمیشم؛ اگر بشم، کشته میشم.
بعد خاله سوسکه رفت و رفت و رفت تا به بزاز رسید. بزاز گفت: خاله سوسک پا کوتاه! سوسک سیاه! کجا میری؟
خاله سوسک ناراحت شد و گفت: من که از گل بهترم، از یرگ گل نازکترم چرا میذاری سر به سرم؟؟
- پس چی بگم؟
- بگو خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا میری؟
- ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا میری؟
- میرم کمی گردش کنم.
- خاله قزی زنم میشی؟ وصله این تنم میشی؟ دگمه پیرهنم میشی؟
- اگه من زنت بشم، وصله اون تنت بشم، دگمه پیرهنت بشم، وقتی دعوامون بشه منو با چی میزنی؟
بزاز مترش رو برداشت و گفت: با این.
خاله سوسکه جیغی زد و گفت: نه، نه، نه! من زن بزاز نمیشم؛ اگر بشم، کشته میشم.
بعد خاله سوسکه رفت و رفت و رفت تا به خیاط رسید. خیاط گفت: خاله سوسک پا کوتاه! سوسک سیاه! کجا میری؟
خاله سوسک ناراحت شد و گفت:من که از گل بهترم، از یرگ گل نازکترم چرا میذاری سر به سرم؟؟
- پس چی بگم؟
- بگو خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا میری؟
- ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا میری؟
- میرم کمی گردش کنم.
- خاله قزی زنم میشی؟ وصله این تنم میشی؟ دگمه پیرهنم میشی؟
- اگه من زنت بشم، وصله اون تنت بشم، دگمه پیرهنت بشم، وقتی دعوامون بشه منو با چی میزنی؟
خیاط قیچی رو برداشت و گفت: با این.
خاله سوسکه جیغی زد و گفت: نه، نه، نه! من زن خیاط نمیشم؛ اگر بشم، کشته میشم.
بعد رفت و رفت و رفت تا به کنار چشمه رسید. آقا موشه همین که خاله سوسکه رو دید یه دل نه صد دل عاشق شد
و به خاله سوسکه گفت: ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، زنم میشی؟
خاله سوسکه گفت: اگه من زنت بشم، وقتی دعوامون بشه، منو با چی میزنی؟
- با دم نرم و نازکم.
- راستی راستی میزنی؟
- نه، نمیزنم!
- زنت میشم.
خلاصه آنها با هم عروسی کردند...
چند روزی گذشت. یه روز خاله سوسکه رفت لب چشمه که یه دفعه پاش سر خورد و افتاد توی آب.(اوخ اوخ اوخ...)
خاله سوسکه داد زد: آقا موشه...آقا موشه...گل گلدونت، چراغ ایونت، تو آب افتاده، داره غرق میشه.
آقا موشه مثل برق و باد خودش رو به رودخونه رسوند و گفت: خاله قزی جون! دستت رو بده من!
- وا دستم که میشکنه.
- پس پات رو بده.
- پام رگ به رگ میشه.
- پس چی کار کنم؟؟
- یه نردبان برام بیار.
آقا موشه زور یه هویج برداشت و با دندانش جوید و برای خاله سوسکه توی آب انداخت. خاله سوسکه از نردبان بالا رفت و با آقا موشه به خانه رفتند و زندگی خوبی داشتند.
بالا رفتیم دوغ بود قصه ما دروغ بود، پایین اومدیم ماست بود قصه ما راست بود..