خب منم يبار زمان دانشگاه
يه دوست داشتم به نام آتوسا از زمان دبيرستان باهم بوديم و تقريبا هميشه با هم بوديم حتي توي خوابگاه
يه روز من بعد ناهار كلاس داشتم تا ساعت 4.45 دقيقه آتوسا كلاس نداشت و گفت من ميخوابم اومدي منو بيدار كن كه ساعت 5 ورزش دارم و با سرويس به باشگاه برم
من رفتم كلاس و كلاس تشكيل نشد و به ناچار برگشتيم خوابگاه آتوسا روي تخت من خوابيده بود منم ساعت رو روي 4.45 تنظيم كردم و با عجله آتوسا رو بيدار كردم و گفتم بدو الان سرويس ميره گفت مگه ساعت چنده منم به دروغ گفتم ساعت نزديك 5 هستش و الان سرويس ميره بيچاره صورت نشسته با سرعت باد خودش رو به حياط خوابگاه رسوند و ديد از سرويس خبري نيست
تازه اون زمان بود كه به ساعتشون نگاه كردن و متوجه شدن ساعت تازه نزديك 3 هستش و هنوز كلي وقت دارن و دقيقا به اين شكل به خواگاه برگشتن