arnina :
آهو :
از پله ها بالا رفت نگاهی به اتاق کوچکی که در انتهای پله ها بود انداخت قبل از این فکر میکرد زندگی در خونه ی کوچیک و حقیرانه ای مثل این برایش خیلی سخت خواهد بود اما با دیدن خانه نظرش تغییر کرد .
خانه , کوچک , حقیرانه اما بسیار گرم و دوست داشتنی بود . وارد اتاق شد پنجره ی بزرگِ رو به کوچه و نمای شاخه های درختانِ سبز و بوی نمِ سبزه ها بعد از بارانِ چند دقیقه ی پیش طبع شاعرانه ش را قلقلک میداد . با همین حس خوب پنجره را باز کرد و نگاهی به خانه های اطراف انداخت . چشمش به روی بالکن خانه ی روبرو قفل شد . پسری با موهای مجعد مشکی و شانه هایی پهن با دستانی زمخت و پینه بسته روی صندلی سفید نشسته و مشغول مطالعه بود .چقدر این منظره برای او آشنا بود انگار سالیان سال او را میشناخت . پسر سرش را بالا آورد و با چشمانی مهربان نسیم را نگاه کرد لبخندی بر لب نسیم نشست و با صدای ملایمی گفت سلام .
پسر لبخندی زد و کتابش را روی پاهایش رها کرد دستانش را بالا آورد و با زبان اشاره گفت : سلام ....

مثل فیلمهای اصغر فرهادی آخرش رو باز گذاشتی ؟ 
آدمهایی مثل من الان چیکار کنند عایا ؟ من با افکار منحرفم ادامه ی داستان رو خیلی ناجور دارم پیش میبرم .
یکی جلو ی منو بگیره .

اگه میخواستم ببندمش که یه رمان میشد عزیزم آخه مگه میشه از اول تا آخرِ یه آشنایی رو تو 6 خط تموم کرد؟ 