۱۱:۱۷ ۱۳۹۵/۱۱/۱۳
ASEMANسه ستاره ⋆⋆⋆|5562 |3448 پست
با اجازه منم یکی از جدید ترین سوتی هام رو تعریف کنم :
هفته پیش برامون کلاس ضمن خدمت گذاشته بودن که از هم از مدرسه دور بود هم از خونه، من باید آراد رو میبردم مهد که نزدیک مدرسه اس و بعد میرفتم کلاس و دوباره برمیگشتم مدرسه که آراد رو بردارم.
از اونجا که صبح شنبه ها همیشه خسته هستیم خواب موندیم و آراد هم اصلا برای حاضر شدن همکاری نمیکرد، خلاصه همسر جان که دید من عصبی و مضطرب هستم گفتند که من شما رو میرسونم مدرسه و مهد بعد هم کلاس بعد میرم سرکار، چون میدونست من با اون حالم سالم نمیرسم.
خلاصه رفتیم مهد آراد رو گذاشتیم بعد رفتیم مدرسه که من یه کار کوچیک داشتم انجام بدم بعد بریم کلاس.
از مدرسه که اومدم بیرون سوار ماشین شدم و شروع کردم به غر غر کردن پشت سر مدیر و توی آینه هم داشتم مقنعه ام رو درست میکردم که متوجه شدم همسرم حرکت نمیکنه، با عصبانیت گفتم چراااا حرکت نمیکنی مگه نمیبینی دیرم شده..... همین جور که داشتم اینا رو میگفتم رو کردم به سمت همسرم که دیدم...... یه آقا پشت فرمون نشسته و زل زده به من 😨😨😨
خلاصه هر دو زبونمون بند اومده بود، تا اومدم بگم شما اینجا چکار میکنید، دیدم همسرم توی ماشین جلویی نشسته، بدون اینکه حرفی بزنم از ماشین آقاهه پیاده شدم و ایشون هم با نگاهش منو بدرقه کرد و مطمئناً توی دلش میگفته عججججججب 😄😄😄