مرسی بجه هاا که دعوتم کردین
عاقا من 2 بار دعوت شدم پس الان یه خاطره میگم اگه باز یادم اومد باز میگم
من مطمعنا از این خاطره ها داشتم ولی الان حضور ذهن ندارم ولی یه خاطره خنده داره دیگه میگم بخندیم دوره هم فقط لطفا کاملا تو ذهنتون تصورش کنین که دقیقا متوجه بشین و خنده دار باشه وگرنه مکنه بی مزه باشه
عاقا من یه رفیقی دارم الان ازدواج کرده تهران زندگی میکنه ولی در یک برهه زمانی ما خیلی باهم صمیمی بودیم همیشه هم با هم بودییم همیشهههه ،کلا خیلی با هم خاطره های خنده دار و ضایع داریم که یکی از این خاطره های اینه:
عاقا یه روز منو دوستم میخواستیم بریم بیرون اومدیم سر خیابون که تاکسی بگیریم ، اول من سوار شدم و سلام کردم ، دوستم همچین نشست اومد بگه سلام با صدای بلنددددد با اعتماد به نفس بالا و کاملا جدی گفت ( الووو )
عاقا این حرفو زدن همانا خندیدنه ما تا مقصد همانااااا یعنی قاچ خوردیم بس که خندیدیم هی مسافراپیاده و سوار میشدن مارو با تعجب نگاه میکردن ما هم میخواستیم آروم بخندیم قیافه هامون قرررررمزززز صورتمون پر اشک
خلاصه انقدر خندیدم که رسیدیم به مقصد نمیتونستیم به راننده بگیم که نگه داره ،کلی دور شدیمم آخرش دوستم زد به شونه راننده بیچاره فهمید نگه داشت.
یعنی هنوزم قیافشو یادم میاد که چقدر جدی تو چشمای راننده نگاه کرد و گفت الوو یه دل سییییر میخندم
امیدوارم خوشتون اومده باشه