مرسی از دعوتتون بچه ها
من خاطرات خنده دار خیدی زیاد داشتم
. یکیش ک خیلی باعث شد تا حد مرگ بخندم این بود که
یبار با مامانم رفته بودیم بیرون شب بود و هوا خیلی قشنگ بود از پباده رو اومده بودیم بیرون و از کنار خیابون حرکت میکردیم . مامانم سمت جوب بود و من سمت خیابون . جوبها هم ازین مدلا بود مثل زاویه ۹۰ درجه ن . خلاصه ما داشتیم میرفتیم برا خودمون و حرف میزدیم گاهگداری به صورت همدیگه نگاه مبکردیم و گاهی دوباره ب مسیر روبرو نگاه میکردیم . بعد من همینطور که داشتم حرف میزدم و روبرومو نگاه میکردم دوباره برگشتم سمت مادرم ک یهو دیدم مامانم نیست یه لحظه تعجب کردم و بعد دیدم ک این شیب ملایم جوب باعث شده مامانم بخوره زمین ... همینکه چسمم ب مامانم افتاد یهویی زدم زیر خنده و مامانمم ک از درد پاش و خنده ی من عصبانی شده بود درحالی ک داشت بلند میشد گفت زهرماااار برای چی میخندی؟؟😡 وای دیگه این حرف رو هم ک زد اصلا دیگه خنده م ۱۰۰ برابر شد و تا خونه داشتم می مردم از خنده .... خلاصه شب خابیدیم صبح بلند شدیم دیدیم انگشت پاش کبود شده و بردیم بیمارستان عکس گرفتن گفتن شکسته و تا دو هفته پاش تو گچ بود ولی باور کنید بعد از ۱۵ سال حتی الانم ک دارم مینویسم میخندم ب قول فرک اگه خندتون نگرفت تقصیر من نیست!