خانه
932K

من شما را به چالش دعوت میکنم!

  • ۱۵:۳۷   ۱۳۹۶/۱۱/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    سلام به همه، منم اومدم
    منم براتون یه خاطره ی قدیمی تعریف می کنم از زمان مدرسه، من قدیما یه همکلاسی داشتم که خیلی دختر خوب و باهوش و بااعتماد بنفسی بود و الان هم بعد از اینکه چند تا بورسیه از دانشگاه های مختلف گرفت، آمریکا زندگی می کنه
    ولی این دوست من خانواده ی عجیبی داشت، یعنی در واقع خونه ی مشخصی نداشت! از پدرش هیچ چیزی نشنیدم ولی می دونم که مادرش بعدا با یک مرد دیگه ازدواج کرده بود و این موضوع باعث شده بود که خواهر هاش(2 تا خواهر بزرگتر) و برادرش(بزرگتر) همه برای خودشون تنها زندگی کنند و این دوست من هم خونه ی مشخصی نداشته باشه و تو خونه ی هر کدوم از خواهر هاش یا برادرش یا مادرش زندگی کنه(بصورت متناوب)
    خودش هم خیلی آدم شوخ و خنده رویی بود، بعد از اینکه چند سال از دیپلم گرفتن ما گذشته بود و هر 2 دانشجو بودیم، یروز برام تعریف کرد که وقتی راهنمایی بوده یکروز به بزرگترین خواهرش می گه که : بابا همه ی دوستای من بلاخره بروز یکی میاد دنبالشون! ولی تا حالا کسی دنبال من نیومده! تو هم مثلا فردا بیا دنبال من که منم جلوی دوستام مثلا کس و کاری داشته باشم(اینو هم بگم که قیافه ی خواهرش که البته استاد دانشگاه بود و یک تویوتا کارینا قهوه ای داشت از اینا که جلوشون 4 تا چراع گرد داشت هنوز یادمه)
    خواهرش هم می گه باشه عزیزم و من فردا میام دنبالت.
    خلاصه این دوست من هم فردا با افتخار وایساده بوده جلوی در مدرسه که می بینه خواهرش از اول خیابون پیچید و داره میاد و نزدیکتر که می شه می بینه که 3 تا از 4 تا چراغ جلوی ماشین خواهرش شکسته!
    از ترس که دوستاش این صحنه رو نبینن فوری قایم می شه و خواهره هم هر چی منتظر می شه می بینه که این دوستم نیست و بلاخره می ره.
    بعد شب همو می بینن و می گه دختره ی دیوونه من اومدم دنبالت چرا نبودی؟
    دوستم می که آره ما رو چون معلممون نیومده بود زودتر تعطیل کرده بودن(اونوقت ها هنوز موبایل اینطوری فراگیر نبود) البته فکر نکنید من خیلی سنم زیاده ها!
    بعد یکم که می گذره می گه خواهر جون چراغ های ماشینت چرا شکسته؟ چرا درستشون نمی کنی؟
    خواهرش می گه آره می دونم، آخه هنوز یکی مونده!
    (یعنی فکر می کرده اینا یدکی همدیگه هستند و وقتی همه بشکنن باید بره عوض کنه )
    خلاصه وقتی دوستم این خاطره رو برای من تعریف کرد من اینقدر خندیدم که بعدش یک هفته گلوم درد می کرد و فکر نکنم تو عمرم به اندازه ی اونروز از ته دل و طولانی خندیده باشم
    البته بک گراند این دوستی و حال و هوای اون سالها هم در خنده دار شدن این داستان موثر بود، امیدوارم برای شما هم تا حدودی خنده دار بوده یاشه.

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۱۴/۱۱/۱۳۹۶   ۱۵:۴۰
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان