خانه
938K

من شما را به چالش دعوت میکنم!

  • ۱۳:۳۳   ۱۳۹۷/۸/۱۹
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    داستان زیرو ادامه بدید:
    بهزاد با شنیدن صدا به خودش لرزید انفجار خیلی نزدیک بود کمی خاک از سقف تونل فرو ریخت. آذر و مهرنوش جلوتر بودند با شنیدن صدای انفجار همه نشسته بودند. بهزاد گفت: بلند شید باید حرکت کنیم تا قبل از اینکه اینجا زنده به گور شیم برسیم بیرون شهر
    همه حرکت کردند فرشته با چراغ قوه و اسلحه آخر از همه حرکت میکرد و از پشت مراقب اوضاع بود. بقیه بچه ها هم در میان گروه بودند. آذر گفت: این جنگ کی میخواد تموم بشه؟
    مهرنوش گفت: هیچ وقت
    آنها نزدیک یکی از مسیرهای فاضلاب منفجر شده بودند و صدای شلیک های پیاپی گلوله ها را می شنیدند
    صدای انفجار دیگری آمد و دیوار کناری تونل فروریخت. بهزاد به آن سوی دیوار فروریخته نگریست و زبانش بند آمد....
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان