۱۳:۳۳ ۱۳۹۷/۸/۱۹
نوشاندو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
داستان زیرو ادامه بدید:
بهزاد با شنیدن صدا به خودش لرزید انفجار خیلی نزدیک بود کمی خاک از سقف تونل فرو ریخت. آذر و مهرنوش جلوتر بودند با شنیدن صدای انفجار همه نشسته بودند. بهزاد گفت: بلند شید باید حرکت کنیم تا قبل از اینکه اینجا زنده به گور شیم برسیم بیرون شهر
همه حرکت کردند فرشته با چراغ قوه و اسلحه آخر از همه حرکت میکرد و از پشت مراقب اوضاع بود. بقیه بچه ها هم در میان گروه بودند. آذر گفت: این جنگ کی میخواد تموم بشه؟
مهرنوش گفت: هیچ وقت
آنها نزدیک یکی از مسیرهای فاضلاب منفجر شده بودند و صدای شلیک های پیاپی گلوله ها را می شنیدند
صدای انفجار دیگری آمد و دیوار کناری تونل فروریخت. بهزاد به آن سوی دیوار فروریخته نگریست و زبانش بند آمد....