۲۱:۵۳ ۱۳۹۷/۸/۱۹
و اداااااادمه داستان:
فرزانه رو به بهزاد کرد و گفت : چی شده چرا حرف نمی زنی دِ اخه یه چیزی بگو
بهزاد که بالای دیوار بود پرید پایین و گفت: خودتون بیاید ببینید وبه جلو اشاره کرد..
فاضلابی که تر کیده بود راه مجرای تونل
رو سخت مسدود کرده بود طوریکه اگه می خواستند از آن مجرا رد شوند باید سرشون را تا زیر لجن و کثافت فرو می بردند.
نوشان گفت : حالا چی کار کنیم؟
بهزاد گفت: چاره ای نیست باید این راهو
تحمل کنیم. همه سراتونو خم کنید پشت هم رد شیم.
از اون عقب فرشته داد زد اَه چه بوی گندی میاد اون جلو چه خبره؟
بهزاد گفت: هیس ... داد نزن ، فاضلابه!
به ناچار افراد گروه بعد از مکثی که جلوی راه مسدود شده داشتند ، مجبور شدند بینی هاشونو بگیرن وبا یک دم عمیق برند زیر آب، البته آب که نه لجن زار!
بعد از ۲ دقیقه همه اونطرف تونل بودند به غیر از......