از زبان راوی...
جنگ در شهر برای چهارمین روز ادامه دارد.تلفات سنگین وارد شده و دشمنان شهر را در کنترل گرفته اند .اجساد در روی زمین افتاده اند، دشمنان در خانه های مردم مستقر شده اند.انها از سه طرف وارد شهر شده اند و شهر را تصرف کرده اند انها بعضی خانها را آتش زده اند .بعضی از مردم از شهر خود فرار کرده اند و فقط چند نفر باقی مانده اند ،و در جنگ گیر کرده اند .بچه ها دیگر مواد غذایی ندارند و احساس ضعف میکنند آنها باید برای نجات خودشان از شهر خارج شوند واز روی تپه ها بگذرند تا به جای امن برسند .بچه ها دلداده رو گم کرده اند و دو نفر به دنبال دلداده رفته اند ...
ناگهان با صدای ناله یک زن بیگانه همه سرجایشان می ایستن .بهزاد اشاره میکند که به دیوار تکیه بدهند ،عرق از سر و صورتشان میریزد راحت ترس را در صورتشان میتوان دید وفقط صدای قلبشان هست که میتوان شنید نفسهایشان را حبس کرده اند .
مهنوش:انگار صدای یه زنه گوش کنید میگوید که قصد کشتن کسی را ندارد.
بهزاد و مهرنوش آهسته جلو میروند و بهزاد اسلحه را به طرف زن میگیرد .زن به این دو نگاه میکند و با لحجه و ترس میگوید که من نمیخواستم بکشمشون از ترس جونم این کار رو کردم .
مهرنوش: تو کیستی
او میگویدکه ساکن یکی از شهر های اطراف بوده وچند سالی هست که با یکی از کسانی که در حال جنگیدن با ما هست ازدواج کرده و برای نجات خودش مجبور شده همسر و دو نفر از دشمنان را بکشد .
او ناله میکند و اشک میریزد و میگوید که با کسی کاری ندارد .میگوید اگر بهش رحم کنند و او را نکشند راهنمایشان میکند و بچه ها را از تونل خارج میکند .
بهزاد میگوید که انرا بگردید وقتی که فرزانه و آذر به طرف زن می روند میفهمند که دستش تیر خورده و زخمی شده ،پایین لباس زن را پاره میکنند و دستش را با پارچه میبندند تا از خونریزی جلوگیری کند
بهزاد اسلحه رو روی سر زن میگذارد وبا فریاد و تهدید میگوید : ما مهمات نداریم بچه ها اسلحه ندارن باید به ما ارپی جی کلت و تیر بار برسونی وای به حالت اگه بخوای ما رو بپیچونی .....
و اما نوشان و فرشته .....