دیبا با خشم فراوان محل زخم شلیک بهزاد روی پای زن غریبه را فشار داد و گفت : لنگرگاه چی لعنتی؟
آماندا فوکس فریاد بلندی سر داد و گفت : اونجا یه نفر رو میشناسم که میتونه لیست رو دست کاری کنه، همینطور ما رو به سمت محل شلیک موشکهای فضاپیما راهنمایی کنه.
دیبا انگشتش را در زخم آماندا فرو کرد و فریاد زد : وااااای به حالت اگه دروغ گفته باشی.
سپس بلند شد و دست آماندا رو گرفت و او را کمک کرد تا به راهشان ادامه دهند.
آماندا گفت : ما بدون جیمی به هیچجا نمیرسیم. اونو از قدیم میشناسم. باید پیداش کنیم. چند کیلومتر مونده به لنگرگاه همه مون رو با مسلسل نابود میکنن. ما به کمک جیمی و سلاح هاش نیاز داریم. اون توی گارد ویژه حفاظت از رییس جمهوره.
مهرنوش گفت : داریم زمان رو از دست میدیم. نمیتونیم آماندا رو با خودمون تا لنگرگاه بکشیم و تازه دنبال جیمی هم بگردیم!
فرک : ما نمیتونیم اینجا تنهاش بذاریم. اون هیچ کار بدی نکرده. نمیتونم هیچوقت خودم رو ببخشم. در عین حال شاید راست بگه، نمیتونیم ریسک کنیم. شما برید سمت لنگرگاه، کارا رو درست کنید و نقشه ورود خودتون بدون کمک جیمی رو بکشید، تا غروب آفتاب منتظر بمونید. اگه خبری از ما نشد، بیشتر معطل نکنید.
دیبا و مهرنوش محکم فرک را بغل کردند و بهزاد در حالی که نمیخواست از نزدیک خداحافظی کند، دورادور دستش را برای فرک بلند کرد و گفت : مطمئنم قبل از غروب میبینیمتون. روی ما حساب کن، لیست رو مرتب میکنیم.
دلداده و دایموند هم به سمت فرک آمدند و دایموند در حالی که نمیتوانست گریه اش را کنترل کند، دست فرک را فشرد و راه افتاد. دلداده که هنوز حالش خوب نشده بود هم ترسید که فرک را بغل کند و از دور بوسه ای برای او فرستاد.
فرک : منم دنبال جیمی میگردم و مطمئنم سه تایی بهتون میرسیم. خیالتون راحت باشه.
مهرنوش : اگه تا 3 ساعت دیگه پیداش نکردید، برگرد. تو هر کاری که از دستت بر میاد رو انجام بده ولی بعد جونت رو نجات بده. بشر به افرادی مثل تو نیاز داره.
سپس کلت کمریش را به فرک داد و ادامه داد : و اگه حتی ذره ای شک کردی که داره دروغ میگه، کارش رو تموم کن.
...