۱۳:۱۳ ۱۳۹۸/۳/۵
پاهایش خسته شده بود اما خیال ایستادن نداشت. بی هدف از خیابان های بلند رد میشد و گاهی خودش را در کوچه پس کوچه ها گم میکرد. کم کم خورشید غروب کرد. دلش باران میخواست. بی صدا در دلش میگفت : آخ اگه بارون بزنه.
شب به نیمه رسید. خیال ایستادن نداشت. لرزش تلفن همراهش را حس کرد. دستش را به زور بدون اینکه متوقف شود داخل جیبش کرد و اینبار تلفنش را جواب داد : الو؛ باران ...