مثل هر روز صبح کلید رو توی قفل می چرخونم، در اتاق باز می شه و بی معطلی کلید چراغ رو می زنم. به محض روشن تر شدن اتاق می بینم خودم روی صندلی پشت میزم نشستم. انگار زودتر از خودم اومدم و مشغول به کار شدم. ناخودآگاه در اتاق رو می بیندم تا همکارام متوجه گفتگوی من با خودم نشن. بعد از اینکه چند بار مسیر نگاهم رو عوض می کنم و محکم پلک میزنم ، دوباره نگاهم روی صورت خودم متوقف میشه. آروم و زیر لب در حالیکه اخمهامو توی هم کشیدم می گم: تو کی هستی.
خودم از اون ور میز با لبخندی که درست شبیه لبخند خودمه میگه: من ابلیسم.
یک صندلی دیگه پشت میز کارم هست اونو به سمت ابلیس می کشم و کنارش می شینم، در حالیکه با دقت دارم توی مانیتور کامپیوتر نگاه می کنم تا بفهمم وقتی من نبودم چه کارهایی انجام داده. ایمیلم بازه، دستش رو از روی موس کنار میزنم و ایمیلهای ارسال شده ام رو با سرعت چک می کنم. هنوز چیزی رو ارسال نکرده اما بعد از خوندن متن نامه ای که نوشته دلم هری فرو می ریزه. از روی صندلی بلند میشه و بازوم رو می گیره و با اینکارش ازم میخواد روی صندلی خودم بشینم. انگار که اختیاری از خودم نداشته باشم طبق خواسته اون روی صندلی پشت کامپیوتر می شینم. خودش هم روی صندلی کنارم جایی که قبلا خودم نشسته بودم می شینه. با نگاه آشنایی بهم خیره میشه و بعد از یه مکث طولانی میگه ارسالش کن. جوری بهم نگاه می کنه که احساس می کنم جسارت انجام کاری که می خواد رو دارم. دکمه ارسال رو فشار میدم. به سرعت از جاش بلند میشه و به سمت در میره منم با همون سرعت دنبالش میرم. (ادامه دارد)