۱۰:۳۰ ۱۳۹۸/۳/۲۷
ادامه..
چند روزی از اولین باری که ابلیس رو دیدم می گذره. چند باری کارهایی که بهم پیشنهاد میداد رو انجام دادم تا اینکه به خط قرمزی رسید که حاضر نبودم ازش رد بشم. بهش نگاه کردم و گفتم: ببین نمیخوام از اینجا بری. همیشه میتونی بهم مشاوره بدی، به پیشنهادات فکر می کنم اما تصمیم آخر رو من می گیرم. دوباره همون لبخند آشنا روی لباش نشست و با شیطنت نگاهم کرد و گفت: مطمئنی که نمی خوای برم؟ با سر حرفش رو تایید کردم. به سمت پنجره اتاقم رفت و در حالیکه بازوش رو به دیوار تکه داده بود و به منظره بیرون نگاه می کرد گفت: پس میخوای تصمیم آخرو خودت بگیری....برگشت و با پوزخندی به صورتم نگاهی انداخت و زیر لب گفت: مطمئن نیستم...