۱۲:۰۵ ۱۳۹۶/۵/۲۲
غزل دختری بیست ساله پر از شور زندگی است که در یک کتابفروشی کار می کند. آقای گویا صاحب کتابفروشی و سعید همکار غزل است. غزل دل در گرو عشق سعید دارد ولی کسی از آن با خبر نیست. این اولین بار است که غزل واقعا عاشق شده است.
محسن برادر کوچک غزل کلاس سوم دبستان است و از بیماری تنفسی رنج می برد.
حسام پدر غزل (آسیه) و محسن 50 ساله و ورزشکار است ، بدن ورزیده ای دارد در یک سازمان دولتی کار می کند می خواهد به یزد انتقالی بگیرد تا در یکی از روستاهای اطراف آن زندگی کنند زیرا محسن باید در جایی به دور از آلودگی هوا زندگی کند.
غزل ناراحت است و غمش را با عاطفه صمیمی ترین دوستش در میان می گذارد.
سعید در دانشگاه سراسری زاهدان قبول شده و باید برود.
غزل هم با خانواده به روستایی نزدیکی یزد می روند که در آن عموی 40 ساله اش پدرام بیست سال در آنجا زندگی کرده زیرا پدرام هم همان بیماری محسن را دارد. البته قرار نبود پدرام همه عمر را آنجا زندگی کند او هم به روستا رفت تا بعد از بهبودی نسبی دوباره به تهران برگردد اما اتفاقاتی در روستا افتاد که کسی جز خود پدرام و پدرش از آن خبر ندارند که باعث شد بیست سال آنجا بماند.
سعید بعد از یک ماه از رفتن به زاهدان به غزل خبر داد که برای دیدنش به یزد خواهد آمد. غزل را به خانه دانشجویی یکی از دوستانش در یزد برد. غزل معذب بود و مانتو و روسریش را در نیاورد. نیم ساعت بعد سعید گفت باید زود برود و غزل را تا نزدیکی محل کار پدرش رساند. بعد از اینکه حسام-پدر- با پرایدش دنبال غزل آمد تا به روستا برگردند، غزل سعید را اتفاقی دید که وارد خانه ای می شود. بعدا به آنجا بازگشت و خانه را یافت.خانه در خیابان گلستان پلاک 22 قرار داشت. واحد 5 نیز خانه دانشجویی چند پسر بود.
وقتی غزل و حسام به روستا بازگشتند محسن را در حالی دیدند که زیر چشمش حسابی کبود شده بود. محسن داستان کودکانه باورنکردنی سر هم کرد و هر چه سعی کردند نگفت چه کسی او را کتک زده.