نقاط ضعف:
با اینکه اولش رو خیلی خوب شروع کرده بودی، جا داشت که روی تعجب فرماندهان از این نیروی جادویی که منجر به این پیروزی شده بود تمرکز کنی ولی فرماندهان سیلورپاین هیچ تعجب و کنجکاوی از خودشون نشون ندادند!
اون صحنه که دختره به گردنبند آندریاس خیره شده بود و مادرش رو از دست داده بود می تونست به یک صحنه ی تکان دهنده و تاثیر گذار تبدیل بشه ولی فقط بهش اشاره کردی و هیچی ننوشتی!
پرش ها از موقعیت های مکانی-زمانی یجوری هست که خواننده انتظار نداره، مثلا داریم در مورد اتفاقات قلعه می خونیم یهو تو خط بعدی خیلی خونسرد در مورد آکوییلا می خونیم! بعد یهو می ریم 2 خط در مورد شارلی قبل از ورود اسپروس خط بعدی بعد از ورود اسپروس! خیلی گیج کننده است و بعضی از جاها آدم از خودش مثلا می پرسه که الان اسپروس اومده که اینطوری شد یا نیومده یا این خط مربوط به کدوم داستان بود!
اونجاش که به ندیمه ها اعتماد نداشت و خواست اسپارک پیشش باشه از چه نظر اعتماد نداشت؟ اگر می خواست حرفی بزنه که فراموش شد و خط بعد رفتیم تو جنب و جوش اسپروس وقتی برگشته بود و اگر از نظر دیگه ای که مفهوم نبود.
قسمت مربوط به کلارا هم پشتش هیچ نقشه ای نبود، من خیلی سعی کردم با ادامه دادنش فرصتی بوجود بیارم که بلاخره یه کارکردی براش پیدا کنی ولی متاسفانه اینطور نشد و خیلی بهتر بود بجای پرداختن به یک موضوع جدید بدون برنامه به تبعات اطلاع از جادوی دزرتلند یا تبعات حادثه ی بوگوتا پرداخته می شد که به هیچ کدوم به اندازه کافی پرداخته نشد.
ببخشید اینهمه انتقاد نوشتم :دی
|