خانه
36.3K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۷:۰۶   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن

    قسمت اول
    چیستا یثربی




    دوستان؛ این ؛ داستان زندگی من نیست.اما زندگی واقعی یکی از دوستان بسیار صمیمی من است که به اوقول داده بودم روزی ؛ قصه اش را بنویسم.




    هجده سالم که بود ؛ عاشق رییسم شدم...خیلی ساده اعتراف میکنم ؛..... چون خیلی زیاد عاشقش شدم...

    روز مصاحبه ؛ چند نفر رو گلچین کرد که خودش ازشون مصاحبه بگیره...همه شون زیبا به نظر میرسیدن.کلی به خودشون رسیده بودن.
    من ساده بودم، با همون مانتوی کتون و شلوار جین همیشگیم..نمیدونم چرا منم ؛ بین اونا اتنخاب کرد!.....

    نوبت من که رسید؛ کمی استرس داشتم.
    بچه نبودم.مصاحبه های شغلی زیادی داده بودم و چون پارتی نداشتم؛ رد شده بودم....
    سرش روی کاغذ بود.موهایش خرمایی.بدون اینکه سرش را بلند کند،گفت: مجرد یا متاهل؟
    گزینه ی سومی نبود؟
    نفس عمیقی کشیدم و با قاطعیت گفتم :"مطلقه"!

    سرش را از روی کاغذ بلند کرد ؛
    گفت:خیلی جوانید! تازه متوجه شدم چشمانش بین سبز و خاکستریست و چقدر آشناست!
    جوان بود. شاید هفت هشت سالی بزرگتر از من!
    گفتم : جوان ؟ممکنه ! در فرم نوشت : مطلقه!

    بچه نبودم . شانزده سالگی؛ از راه دور؛ مرا به عقد یکی از اقوام پولدار پدری دراورده بودند و بعد؛ سوتم کرده بودند استرالیا پیش او...
    وقتی فهمیدند بیمار است و به حد مرگ ؛ زنش را کتک میزند و کارهای دیگری هم میکند؛ به کمک وکیل استرالیایی ؛ طلاقم را از او گرفتند و برم گرداندند ایران !

    یک خانواده ی پنج نفره بودیم . پدر ، مادر ، برادر بزرگتر ؛ خواهر کوچکتر ؛ و من که وسطی بودم.
    قوم و خویش مقیم استرالیای ما ؛ از عکسم خوشش آمده بود و مرا بدون دیپلم، ندیده ؛ خواستگاری کرد! توی عکسها جنتلمن ،پولدار و خوش تیپ بود.
    پدر میگفت : دیگر بهتر از او پیدا نمیکنی !
    یکسال بعد که برگشتم ،در فرصت کوتاهی صبح تا شب؛ درس خواندم و دیپلمم را گرفتم .

    پدرم همیشه میگفت : اراده ی نلی را کسی ندارد...خدا نکند تصمیمی بگیرد..
    دیپلم تجربی ام را گرفتم .
    حالا در اتاق این آقا نشسته بودم ؛ و دلم از استرسی ناگهان و بیهوده ؛ چنان دردی گرفته بود که تمام وسایل کیفم را روی صندلی کنارم خالی کردم که یک قرص پیدا کنم!

    مرد با تعجب به من خیره شد . "دنبال چیزی میگردید ؟ "

    گفتم : ببخشید قرص دارید؟
    گفت : چه قرصی؟! هر چی برای دل درد...کدیین خوبه!

    زنگ زد.منشی اش با موهای شرابی و قد بلند وارد شد.رنگ شرابی؛ انتهای موهای بلندش را سوزانده بود...حتی من خنگ متوجه شدم!

    گفت : یه کدیین؛ برای خانم بیار!
    بعد رو به من کرد وگفت : چیز دیگه ای احتیاج ندارید ؟ مطمینید؟ گفتم مثلا چی ؟
    کمی سرخ شد .
    گفتم : همون کدیین کافیه جناب!.... ببخشید به جای آب؛ اگه دلستر باشه بهتره . لیمویی لطفا !

    منشی موشرابی ؛ با چنان نفرتی نگاهم کرد ؛ که گفتم الان مرا از پنجره بیرون میندازد....اما نینداخت !....
    فقط رفت.
    تازه فهمیدم مرد را کجا دیده ام . چقدر خنگم !
    ببخشید شما بازیگرید؛ درسته؟!......



    چیستا یثربی

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۱:۴۷
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان