خانه
36.3K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۷:۰۷   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن

    قسمت سوم
    چیستا یثربی



    گفتم :بله؟ مگه تایپیست نمیخواستید؟
    گفت: یهو،بدجوری گردنم گرفت.از دست شما!اگه بلدی؛ نگم منشیم بیام.استاد این کاره!...
    وای!موشرابی اخمو رو تجسم کردم با دستای بزرگش...روی گردن لطیف این بدبخت!حتما به جای گردن؛ رخت میسابید!
    گفتم :بلدم ؛اما آخه؛ نمیشه که!
    گفت:چرا.اینم یه کاره دیگه! رییست ازت خواسته! گفتم:اولا هنوز رییسم نشدین.ثانیا رییس هر چی که بخواد ؛ آدم که نمیگه چشم...
    گفت: اصلافکر کن یه کمکه.آی!دستش را روی گردنش گذاشت.

    مثل اینکه واقعا درد میکشید.
    گفت:سر فیلم قبلی از اسب افتادم ؛بابام در اومد!

    لحظه ای نگاههایمان در هم گره خورد؛ چشمان زلالی داشت.حسودیم شد!،مثل دو مرداب سبز؛آدم را آرام داخل میکشیدند.
    گفتم :خدایا..اخه یه مرد؛ این چشما به چه دردش میخوره؟ میدادی به من.هزار تا در بسته روم وا میشد !

    او منتظر بود.

    با خودم گفتم : بالاخره ؛"آره یا نه نلی؟"نه.بیشتر شبیه چشم مار بود.هیپنوتیزم میکرد! زود تصمیم بگیر دختر! تا مو قرمزه رو صدا نکرده! !ماساژمیدی؟!

    یک دفعه حس کردم نکند چون فکر کرده مطلقه ام ؛پر رو شده.
    اما جنس اینجور آدما به نظر نمی امد.."اما پدرم راست میگفت:"به هیچکس اطمینان نکن!"

    از صندلی ام بلند شدم .یا باید از اتاق بیرون میرفتم یا به سمت گردن او....بوی عطر مردانه ی ناشناسی گیجم کرده بود.
    تصمیم دریک لحظه! و چه تصمیم دشواری!
    ماساژ گردن رییس آینده ام یا اخراج و باز بیکاری و وبال گردن پدر بدبختم بودن!
    اگر یکدفعه نی نی وارد میشد؛ چی؟
    تصمیمم را گرفتم.ببخشید آقا، شما ازهمه مراجعاتون میخواین؛ گردنتونو بمالن؟!
    گفت:نه! از بچه پرروگیت خوشم اومد؛بااون موهای فرفریت؛که ریخته رو چشمات!
    دیگر نفهمیدم چه شد! شدم همان نلی دیوونه که پدرم میگفت!
    کیفم را بلند کردم و محکم پشت گردنش کوبیدم.
    صدای فریادش را که شنیدم.
    دیگر در راه پله بودم؛نفس نفس میزدم.
    فکر کردم الان صدو ده ؛آتشنشانی؛اورژانس؛ سپاه؛ و همه را خبر کرده؛ در خیابان جلوی ماشینی راگرفتم و داد زدم :دربست!راننده ایستاد...
    تازه یادم آمد اسمش چیست لعنتی! همونی بود که عاشق یکی از فیلماش بودم.
    ناگهان دیدم کیفم!؟... کیفم نبود!
    حتما موقع فرار؛ آن را در اتاقش جاگذاشته بودم...تمام مدارکم داخل آن کیف بود؛ بدون آن بیچاره بودم.صدایی مرا به خود آورد.چیزی شده آبجی؟ نفس نفس میزنی؟بدخواه مدخواه داری؛ لب تر کن.جسد تحویل بگیر!
    وای!... چه راننده ی وحشتناکی! الان دیدم!

    خدایا بدون پول؛ تو ماشین این بد سبیل!مرسی آقا پیاده میشم!کیفمو جا گذاشتم.
    گفت: پول میخوام چیکار؟! بده حالا ؛ دو کلوم اختلاط کنیم؟

    خدایا نکنه گردنش شکسته باشه! چه غلطی کردم.خب میاومدم بیرون! مگه نگفت از اسب افتاده؟

    راننده خندید؛ دندانهایش سیاه بود!/خدایا!...



    چیستا یثربی

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۱:۴۷
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان