خانه
36.3K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۷:۰۹   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت دوازدهم
    چیستا یثربی



    فقط به چیستا نگو! نمیدانم عطر کداممان بود که گفتم :باشه!

    آن شب؛ مثل انتظار برزخ ؛ بر من گذشت.
    چشم میبستم ؛ چشمهایش را میدیدم ؛ چشم باز میکردم؛ چشمهایش را میدیدم ؛ روی تخت مینشستم؛ صدایش را میشنیدم..."این فقط یه رازه ؛ یه راز بین من و تو ! "..
    .چه خوب است آدم با کسی راز مشترک پنهانی داشته باشد!
    هرگز این حس را تجربه نکرده بودم ؛ و حالا ؛ قرار بود این اتفاق بیفتد!

    نسبت به معلم آلمانی ام؛ احساس گناه میکردم ؛ ولی ته دلم میگفتم : او هم ؛ همه ی رازهای زندگیش را که به من نگفته !
    اصلا قرار نیست که همه ی رازهایمان را به هم بگوییم ؛ آدمها باید کمی "یواشکی"برای خود؛ داشته باشند..

    این هم "یواشکی" کوچک من؛

    که روز بعد فهمیدم ؛ چندان هم کوچک نبود !

    در دفتر خصوصی اش؛ چند کوچه بالاتر از قبلی نشسته بودیم ؛ رنگش کمی پریده بود. بوی عود با بوی یاسهای بهاری در آمیخته بود ؛ پنجره نیمه باز بود ؛ نسیم خنکی بوی بهار را میآورد و شاخه سروی؛ مدام با گوشه ی پرده؛ بازیگوشی میکرد.
    او ؛ سراسر مشکی پوشیده بود.
    در چشمهایش ؛ غمی بود که تا بحال ندیده بودم ؛

    دلم خواست بلند شوم و تمام گلدانهای کوچک کنار ایوانش را آب دهم ؛ و شاخه های سرو پشت پنجره اش را ؛ نوازش کنم ؛ کاری کنم تا او آرامش پیدا کند؛ آنقدر که بتواند حرف بزند ؛

    من قرصم را خورده بودم و دردی نداشتم ؛ قرص او چه بود؟!

    سایه ی سنگین خاطرات در نگاهش؛ مرا یاد غروبهای دلگیر سیدنی انداخت که از پنجره به چشم اندازی نگاه میکردم که مال من نبود!

    ناگهان حرف زد: راستش من یه خواهر داشتم ؛ تو سن و سال تو! شوخ و شیطون. یه کمم شبیه تو !

    گفتم؛ خب؛ خیلی خوبه! و چون سکوت کرد و نمیدانستم چه بگویم: ادامه دادم: خواهر شیطون داشتن ؛ خیلی خوبه؛
    گفت:دیگه نیست! حالا من سکوت کردم.اصلا دوست نداشتم مرده باشد ؛ و مرا جای خواهر مرده اش بخواهد...یا بخواهد نزدیک من باشد تا یاد آن مرحوم بیفتد؛
    گفت: رفت..
    گفتم: کجا؟ گفت: نمیدونم ؛ کاش میدونستم؛ کاش هر سه تامون ؛ من و مادر و پدرم میدونستیم... عاشق شد ؛ خیلی بچه بود هنوز؛ شونزده؛ شایدم هفده....حامله شد.مرده وادارش کرد سقط کنه.یواشکی...ما هیچی نمیدونستیم.مرده خیلی بزرگتر بود.سکوت کرد...

    احساس کردم دارم تمام سروهای پشت پنجره را میجوم.... دهانم تلخ شده بود و دل درد داشت از عرق کف دستم شروع میشد ؛

    گفت: سقط کرد؛ بعدش یه مدت مریض شد ؛ بستریش کردیم ؛ یه اسایشگاه خوب؛ اما فرار کرد! هیچ ردی ازش پیدا نکردیم.
    الان هفت ساله؛ مرده رو چند بار پلیس گرفته و باز جویی کرده ؛ هیچی نمیدونه ؛مرده ؛ زن و بچه داره؛ با یه شغل مهم؛ ولی واقعا نمیدونه !...انگار راست میگه...خواهرم فرار کرده؛ اون چرا باید بدونه؟!....


    چیستا یثربی

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۱:۵۱
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان