خانه
36.3K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۷:۱۰   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت پانزدهم
    چیستا یثربی



    نفهمیدم کی خوابم رفت و چقدرخوابیدم ؛ وقتی بیدار شدم سرم روی شیشه ی ماشین بود و هنوز صدای سوت در سرم تکرار میشد.

    خدایا ! چقدر آشنا بود !
    ولی هر چقدر فکر میکردم ؛ یادم نمی آمد کجا آن را شنیده ام !

    ... سه قاچ از پرتقالی که میخورد ؛ کف دستم گذاشت ؛ گفت : بخور ! مثل دستور رییس بود !

    تهران را پشت سر گذاشتیم؛
    خانواده ی مرا پشت سر گذاشتیم ،
    چیستا، دوستم را پشت سر گذاشتیم ؛
    و حتی شاید نلی سابق را پشت سر گذاشتیم
    و من سخت دلم شور میزد ؛


    یک پتوی سفری روی تنم بود ؛
    ترمز محکمی کرد؛
    نزدیک بود سرم به شیشه بخورد.

    گفت: میگم کمربندو باز نکن ؛ لج میکنی؟ خواب بودی برات بستم ؛ وگرنه الان تو شیشه بودی! لعنت به این شیب تند که همیشه یادم میره !"همیشه" ؟

    مگر چقدر به آنجا می آمد؟
    فکر میکردم خاطرات تلخی را برایش زنده میکند....

    خب!.... رسیدیم شنل قرمزی!

    نگاه کردم ؛ خانه ای نمیدیدم؛ تا چشم کار میکرد؛ درخت بود و جنگل...صنوبر، کاج ؛ فندق.
    گفتم : پس خونه کو؟!
    گفت: پله های سنگی رو ؛ برو پایین! کنار رودخونه...
    گفتم :خونه ی کیه؟
    گفتم : شبنم! به اسم اون کرد ؛
    حس غریبی به من میگفت؛ این خانه ؛ اول و آخر همه چیز است.همه چیز زندگی من....مثل شبنم !
    وارد آن شوم ؛ دیگر راه خروجی ندارم ؛ جایی که یک زن ؛ یک دختر شانزده ساله عاشق شده؛ با فریب یک مرد؛ ازدواج کرده ؛ مادر شده و بچه اش را به زور کشته اند ؛ و بعد خودش ناپدید شده !

    هنوز پتو روی شانه ام بود ؛ داشت وسایل را میآورد.
    گفتم ؛کو شن بقیه؟
    گفت : کیا ؟ -فیلمبردار؟ عوامل؟....
    گفت : آهان اونا ؟ روز فیلمبرداری میان. چند روز اول ؛ تمرینه و جمع کردن سناریو...

    وسایل را تقسیم کردیم و باهم به سمت خانه رفتیم.
    از دور دیدمش ؛ کلبه ای قرمز بود.مثل خانه ای از آبنبات سرخ یا ژله ؛ با شیروانی سبز؛ درست رنگ گوجه سبز..
    یاد خانه ی پیرزن جادوگر قصه ی هنسل و گرتل افتادم.

    کسی قرار بود آنجا خورده شود یا زندانی ؟ چرا ترسیده بودم ؟
    صدای کلاغی مرا ترساند! درست از بالای سرم رد شد. تماس بالش را با پیشانی ام ؛ حس کردم ؛ جیغ زدم !

    خندید؛ گفتم: میخواست بزنه تو سرم ؛ چرا؟!
    گفت:مال رنگ کلاته؛ قرمزته! خوششون میاد...
    با چشمان سبز مردابی اش؛ در چشمانم خیره شد و گفت: میدونستی اونم کلاه سرش میذاشت؟ شبنم؟
    گفتم : نه! همین قرمز؟
    گفت؛ بنفش! عاشق کلاه بنفشش بود.

    یک لحظه غم سنگینی را درنگاهش حس کردم؛

    گفتم : چیشد؟میخوای درش بیارم؟

    دستم را ناگهان گرفت؛ ترسیدم!....
    به نظرم حال طبیعی نداشت

    گفت: منو ترک نکن نلی ! باشه؟
    گفتم: تا وقتی قرارداد داریم!
    گفت:خفه شو! میگم ترکم نکن! بگو باشه!

    دستم را محکم نگه داشته بود؛ گاهی چاره ای نداری؛ با پای خودت به سلاخ خانه آمده ای!
    این جمله را کجا شنیده بودم؟!
    چیستا؟
    آره...چیستا گفته بود!
    یادم نیست برای چی؟ و کجا ؛

    دستم در دستش بود ؛
    گفتم : باشه ؛ میلرزیدم؛
    گفت:سردته.بریم تو!

    نگاه ترسناکی در آن چشمان زیبا دیدم. از بچگی؛ از هر چه میترسیدم؛ بیشتر خوشم می آمد.لعنت!....


    چیستا یثربی

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۱:۵۲
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان