خانه
36.3K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۷:۱۰   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت شانزدهم
    چیستا یثربی



    داخل خانه ؛ مثل کلبه ارواح بود. روی همه چیز؛ ملافه ی سپید انداخته بودند.
    ملافه هایی که بعضی از آنها ؛ غبار گرفته و برخی هنوز سفید بود !

    برخی جاها لکه ی سبزی؛ روی ملافه ها دیده میشد ؛ خزه و بوی ماندگی ؛ حس خوبی به من نمیداد...

    نیکان ؛ سوتی زد و گفت : چه خبره اینجا ؟! فکر نمیکردم انقدر داغون باشه ! عمدی کارگر نگرفتم ؛ همسایه ها شک نکنن کسی اینجاست؛ میریزن برای امضا وعکس ؛ باز شلوغ میکنن.
    از پنجره نگاه کردم ؛ تا چشم کار میکرد درخت بود...همسایه ؟کدوم همسایه ؟
    گفت : اون بالا یه روستاست.همه شون آشنان؛ دوست داشتم بی سر صدا فیلمو تموم کنم.خبرش بپیچه من اینجام ؛ خبرنگارا هم پیداشون میشه؛ تو بشین !

    آستینهایش را بالا زد. " من سه سوته همه جا رو تمیز میکنم ! " ؛ فقط اگه گشنته ؛ تو اون کیسه ها خوردنی هست ؛ گازم وصله ؛

    بی اختیار روی مبلی نشستم.نمیدانم چرا آنجا مرا یاد خانه ی خانم "هاویشام" چارلز دیکنز می انداخت ؛
    وقتی فهمید عروسی به هم خورده و مردی که دوستش داشته رفته؛ دیگر به هیچ چیز دست نزد.روی همه چیز ملافه ی سپید انداخت و خودش تا آخر عمر ؛ با لباس عروسی پوسیده بر تنش زندگی کرد !

    نمیدانم آن حس غریب چه بود ؟

    اما نگار بوی عطر شبنم را در خانه حس میکردم.

    از بچگی روی بوها حساس بودم.بوی سرد و آرامش بخشی بود ؛ مثل قدم زدن میان یاسهای زرد...

    به نیکان گفتم : کمک نمیخوای؟
    گفت : مگه بلدی؟
    گفتم : من یه سال خانم یه خونه بودم .

    بوی سیدنی ؛ آب ؛ ماهی و مرغ دریایی در بینی ام پیچید.

    گفت : من باید این لامپو وصل کنم. سوخته؛ بیا این چهار پایه رو نگهدار؛ لق میزنه؛ چهار پایه را نگه داشتم.
    رفت روی آن؛
    گفتم : برق که قطع نیست ؛ نگیرتت!
    گفت ؛ بیکاره از این همه آدم بیاد منو بگیره؟

    ناگهان مارمولکی از زیر پایم رد شد.موجودی که از آن وحشت داشتم! با دم چندش آور درازش!..جیغ زدم و یک لحظه که آمدم جابه جا شوم ؛ چهار پایه را رها کردم.
    نیکان افتاد؛ همه چیز در یک لحظه بود.اما افتاد!
    روی دستش افتاد.
    آهی از درد کشید.
    گفتم : وای! تو رو خدا ببخش....مارمولک! من از بچگی...

    به سقف خیره بود؛ گفت: میدونی چیه؟
    گفتم: تو رو خدا؛ چیزیت که نشده؟
    گفت : گمونم دستم شکسته ! رانندگی بلدی ؟
    گفتم : نه؛ همیشه میترسیدم.
    گفت : پس باید پیاده بری ده ! تمام این سربالایی رو تا بالای تپه؛ اونجا درمونگاه دارن ؛ بگو نیکان اینجاست ؛ جریانو بگو ؛ بیان؛ هر دکتری که بود....
    گفتم : شاید نشکسته !
    فریاد زد : شاید من داد نمیزنم از درد ؛
    شاید من با دیدن یه مارمولک جیغ نمیزنم !
    شاید دارم میمیرم ازخونریزی و هیچی نمیگم !
    برو درمونگاه ده؛ اگرم سر جاده وایسی ؛ شاید ماشینای عبوری ببرنت .
    ولی بعد از اون ماجرا ؛ فکر نکنم دیگه سوار ماشین عبوری شی !برو !....



    چیستا یثربی

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۱:۵۲
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان