خانه
36.2K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۰۰:۲۱   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    او یک زن


    قسمت شصتم
    چیستا یثربی



    حالا در روشنایی اتاق میدیدمش ؛ شاید اواسط دهه چهل زندگی اش بود ؛ ولی صورتش ؛ جوانتر به نظر میرسید...
    شال نازکش افتاد ؛ موهای فرفری بلند ؛ تا نزدیک کمرش...جوگندمی ؛ اما بیشترش ؛ خرمایی روشن ؛ تقریبا رنگ عسل ؛ رنگ موهای شهرام ...
    لبخند زد ؛ حس کردم تصویر چهل سالگی ام ؛ در آینه به من ؛ لبخند میزند ؛ شبیه من لبخند میزد...
    گفت : بچه مو ندیدی؟
    گفتم : بچه ؟!
    گفت : یه دختر کوچیک بود!
    گفتم : نه...من بچه ای ندیدم !
    شما کی هستین ؟!
    گفت: من ؟ مادرم ! یه روزی حامله شدم ؛ از یه هیولا!...

    همون هیولاهایی که تو جنگل ؛ به آدم حمله میکنن ! حمله کرد...مطمین بودم بچه ی اونه ! باور نکردن ! آزمایش دادم ؛
    باور کردن ؛
    گفتن : بچه ی هیولا رو به دنیا بیار !

    شیرش بده ؛ دوستش داشته باش !
    من نمیخواستم؛ دستامو بستن !
    حبسم کردن تو اتاق ته باغ ؛ که یه وقت نکشم بچه ی هیولا رو...
    یکی اومد ؛ نجاتم داد ؛ نمیدونم کی بود!
    ولی دیر شده بود...
    حالا باید؛ هر دو میمردیم ؛ من و بچه هیولا....
    خودمو از بالای اون تپه انداختم پایین !....

    میشنوی؟! هیس!... صدای گریه ی بچه میاد! تو هم حتما میشنوی!
    میگن گریه میکرد؛ میگن صدای گریه هاش هنوز شبا ؛ تو تپه ها میپیچه ؛
    اون بچه ؛ گرسنه ست ؛ سردشه ؛ خواب نداره...

    روستاییا میترسن..از یه بچه ی گشنه ؛ که گریه میکنه و جیغ میکشه ؛ تو تپه ها...

    میترسن شبا از خونه شون بیرون بیان!

    بچه م گشنه شه ؛ مادرشو میخواد ؛ بغل میخواد ؛ شیر میخواد!
    من که موندم...پس اون چی شد ؟ قرار بود با هم بریم...من و بچه م با هم....
    تو میدونی بچه چی شد؟!

    در خانه باز شد؛ زن خواست فرار کند؛ دیر شده بود.

    شهرام گفت : مادر ! باز که اومدی اینجا؟
    مگه دکتر نگفت باید استراحت کنی؟
    زن روی زمین نشست و گفت: آخه برف اومد ؛ صدای گریه بچه شنیدم... گفتم ؛ حتما تو تپه ها سردشه...مادرشو میخواد ؛ تو قول دادی...تو بم قول دادی پیداش کنی؛ الان چند ساله! پس چرا نکردی؟
    داد زد؛ بلند شد و روی سینه ی شهرام کوبید ؛ چرا نکردی؟! چرا خواهرتو پیداش نکردی؟ تو دروغگویی ! تو قول دادی...

    شهرام سر مادرش را بوسید ؛ از بالای سر او به من نگاه کرد؛ به زن گفت: برات میارمش ؛ جاش امنه ؛ آرام باش !

    زن گفت؛ صدای گریه ش میاد...
    میگن یخ زده...حتما نمیتونه نفس بکشه ؛ باید بغلش کنم تا گرم شه؛ برو بیارش! الان !
    فریاد زد: من بچه مو میخوام!

    من گفتم : اگه صبحونه تونو بخورین ؛ شهرام میره دنبال بچه ؛
    شهرام گفت : آره مادر؛ تو یه چیزی بخور ! من زود برمیگردم !

    زن نشست. سرش خم شد ؛ انگار مرده بود!
    آهسته زیر لب گفت : میگن دختر قشنگیه !
    شهرام در گوشم گفت : بعدا برات میگم ؛ مراقبش باش ! گفتم : کجا میری؟
    گفت: یه نفرو بیارم ؛ تنها کسی که میتونه آرومش کنه ؛ گفتم : من به چیستا زنگ میزنم بیاد اینجا ؛ تنها میترسم ؛ گفت : باشه؛ ولی اون میدونه؛
    گفتم : چیو میدونه؟
    گفت: همه چیز رو...دو سال تو بیمارستان ؛ هر روز مادرمو میدید!



    چیستا یثربی

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان