خانه
36.2K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۲:۵۸   ۱۳۹۵/۱۰/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن 


    قسمت شصت و چهارم 
    چیستا یثربی 




    مهتاب گفت : اسم دختره چی بود؟ میخواستم کاری وحشیانه انجام دهم ؛ میخواستم به همه ی ترسها و شکها پایان دهم. 
    گفتم: "من نلی ام !..." 

    انگار تازه متوجه حضورمن شد. 

    گفت : تو نلی هستی ؟ نلی کیه ؟ 
    گفتم : همسر رسمی پسرتونم... 

    مهتاب به شهرام نگاه کرد و گفت : راست میگه ؟ 
    شهرام گفت : بله...میخواستم خودم بتون بگم ؛ 

    ولی..مهتاب کف زمین نشست ؛ گفت : همه چیز عین گذشته ست...و من گذشته رو دوست ندارم... 
    تو چقدر شکل منی دختر ...! بیشتر ؛ شکل یکی دیگه....بگذریم!... 

    مطمینی زنشی یا از این دخترایی هستی که آویزونشن ؟ از وقتی به دنیا اومد و چشماشو دیدم ؛ به پدرش گفتم : این چشما بلای جونش میشه ؛ شد!.... 

    همیشه یه عده زن و دختر ؛ دنبالش بودن ؛ حتی معلماش میپرستیدنش... 
    از بس اذیت میشد ؛ به پسرم گفتم : همه جا بگو من مرد نیستم ! بدتر شد؛ مردا دنبالش افتادن !... 

    حالا تو دختر ؛ با این چال گونه ت ؛ منو یاد یه نفر انداختی...یاد چاه یوسف.... 

    گفت : مادرم؟ خواهر شما ؟! شبنم ؟ 
    گفت : شبنم ؛ مگه تو شبنمو میشناسی؟ 
    سکوتی کرد و ادامه داد : 
    دختر خاله ی مادرم بود، نمیخواستم کسی راجع بش بدونه!  همه جا میگفتم خواهرمه ! چون مثل دو تا خواهر ؛ بزرگ شدیم. 
    باز پرسیدم : شبنم خانم ؛ فوت کردن درسته؟ مادر واقعی من بودن ؛ نه؟ مهتاب کنار پنجره رفت ؛ 

    گفت : از اینجا تا چشم کار میکنه ؛ برفه! جاده لال میشه ؛ کر و کور میشه ؛ وقتی برف میاد... 

    اما برفو میشه تحمل کرد! 
    فشار آب توی ریه؛ خیلی سخته! 
    مادرم تحمل کرد؛ اونجا کنار سد کرج؛ روی زمین جون داد و زنده موند ؛ چون عاشق بود ؛ عاشق شوهرش ؛ پسر همسایه شون ؛ که هنوز نمیدونست مرده و عاشق من که تو شکمش بودم ! 

    شش ماه و نیم قایمم کرده بود.....رفته بود پیش خاله ش تو شهرستان ؛ 
    گفت ؛ حامله شده ! پسره داره پدر مادرشو راضی میکنه برای ازدواج... خاله بش پناه داده بود.به شوهر بیمارش، هیچی نگفته بود. 
    شوهر خاله ؛ همیشه مریض بود. 

    خاله ؛ لباسای گشاد؛ تن مادرم میکرد. بیرونم چادر سرش میکرد.کسی شک نکرد حامله ست! 
    روز عروسی لباسش انقدر گشاد بود و اون انقدر ریز جثه ؛ که باز کسی؛ چیزی نفهمید ؛ 
    از اون جام که به طرف جاده چالوس؛ بعدم یه راست ؛ ته رودخونه ! دهه چهل لعنتی! 
    "وارطان سخن نگفت!"... 
    ورد زبونا بود.... 


    شهرام گفت: 
    مادر بزرگ زنده موند ؛ ولی تو خونه دیگه راش ندادن! پدر مادرش ؛ خیلی متعصب بودن.ترجیح میدادن چنین دختری مرده باشه تا بایه بچه تو شکمش برگرده ؛ اونا درو باز نکردن! 
    یه دختر کوچیکتر داشتن؛ میترسیدن برای اونم حرف دربیاد. 

    مهتاب گفت: ولی مادرم قوی بود ؛ منو تنهایی به دنیا آورد، 

    قاضی نیکان یه اتاق براش اجاره کرد؛ خیاطیش خوب بود. با خیاطی زندگی میکرد؛ 
    کم کم لباس عروس، سفارش گرفت ؛ رفت پیش خاله ش. در آمدش خوب شده بود؛ باهم کارو ادامه دادن. 
    شوهر خاله ش مرده بود.دو تا زن تنها، باهم خیاطی رو راه انداختن.من و دختر خاله ی مادرم ؛شبنم ؛ با هم بزرگ شدیم. 

    شبنم ؛ مهربون و قشنگ ؛ انگار همیشه میخندید . مثل هم بودیم ! 
    من به چال گونه ش میگفتم : چاه یوسف.... 
    داستانشو خاله برامون تعریف کرده بود! 



    چیستا یثربی

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۶/۱۰/۱۳۹۵   ۱۲:۵۹
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان