خانه
36.2K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۲:۵۰   ۱۳۹۵/۱۱/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن 


    قسمت هفتاد و دوم 
    چیستا یثربی 




    علیرضا عرق صورتش را پاک کرد و گفت: آره ! خدای تو ببخشه ؛ ولی وقتی تو خواب و بیداری صداش کردم و جوابمو نداد ؛ ناچار شدم خودم وارد عمل شم . 

    ! اون نزول خور؛ خود شیطان بود ؛ همه جور کار خلافی میکرد ؛ همه جام آشنا داشت ؛ چند بار مواد داد ؛ براش اینور اونور بردم ؛ کم کم اعتمادش جلب شد ؛ یه چیزی میخواستم که باهاش تهدیدش کنم ؛ یه چیزی جای اسلحه که اگه حرف نزد ؛ بذارم رو شقیقه ش؛ ...بترسه! 

    اینجور آدما نونشون از خلافه ؛ واردن؛ راحت نم پس نمیدن! 
    کاری کردم منو ببینه ؛ شبا که کارش تموم میشد ؛ میگفتم : خسته این آقا ! مشت و مال میخواین ؟ 
    من بلدم... 


    کثافت! بلد بودم چه کار کنم خوشش بیاد ؛و اون اتفاق افتاد... 

    کثیف ترین اتفاقی که میتونه برا یه بچه چهارده ساله بیفته. تن در دادم ؛ گذاشتم ویران شم و توی ذهنم ؛ چهره معصوم شهرامو تجسم کردم و اشکایی که این همه سال ریخت ! وقتی بایکی رفیقی؛ تا آخرش هستی! میفهمی...نه ؛ نمیفهمی.... 


    به شهرام ؛ قول داده بودم انتقام مادرشو بگیرم! 

    زمینو چنگ میزدم و دلم میخواست اون مردک نزول خورو بکشم ؛ تحمل کردم ؛ گفتم من قربانی بشم بهتره ؛ تا شهرام!


    من هیچوقت؛ برای کسی مهم نبودم ؛ حالا یه مدرک میخواستم ؛ وقتی داشت شلوارشو میپوشید و هنوز با اون شکم گنده ش ؛ بالاسرم وایساده بود ؛ سریع دوربینو که کنارم قایم کرده بودم ؛ برداشتم و یه عکس ازش انداختم ؛ حجره نیمه تاریک بود ؛ فقط یه لامپ رو دیوار... اونم انقدر مست بود ؛ ندید ؛ اصلا نفهمید....فقط گفت : چی بود؟ 

    گفتم : هیچی...کلیدم افتاد ؛ شبا توی همون حجره میخوابیدم و به نقشه م فکر میکردم ؛ دیگه هر شب میامد سر وقتم ؛ اول همیشه مشت و مال میخواست ؛ میگفت: تو این کار استادی بچه ! دستای قوی خوبی داری ! 
    بعد یه شب که بد مست بود ؛ ازش پرسیدم ؛ اون ماشینو ؛ اونروز به کی دادی؟! شماره ی ماشینو گفتم و روزشو..... جا خورد! ... محکم خوابوند توی گوشم! 
    میخواست جلوی دهنمو بگیره خفه م کنه ؛ 
    داد زدم : من اونجا بودم ؛ ماشینتو دیدم ! 

    کمربندشو برداشت ؛ اومد طرفم ؛ عکسشو نشونش دادم ؛ گفتم حتی اگه منو بکشی ؛ بیست تا از این عکس ؛ دست دوستامه ! تو بازار پخش میشه ؛ زنتم میبینه! 

    منحرف آشغال به گریه افتاد؛ گفت؛سه تا بودن!... یه چیزایی گفت ؛ سن دوتاشون نمیخورد .گفت: اینا خطرناکن ؛ سراغشون نریا ! اجیر شدن... 

    سومی خود هیولا بود! رفتم درخونه ش ؛ زنش با چادر سفید درو باز کرد ؛ تپل وسفید و خوشبخت بایه بچه تو بغلش... 

    گفتم ؛ حاجی از بازار منو فرستاده ؛ خونه رو تمیز کنم ؛ آقاتون گفتن! زنگ زد شوهرش ؛ نتونست پیداش کنه..میدونستم... 
    چون زاغ سیاه شوهرشو چوب زده بودم ؛ اون ساعت کجا میره....زنگ زد به مردک نزول خور ؛ مردک جا  خورد اونور خط... حس کردم... 
    ولی مجبور شد تایید کنه. 

    گمونم میدونست شوخی ندارم! عکس فاجعه ش دستم بود ! چند کیلو تریاک و هرویین از حجره ی مردک دزدیده بودم ؛ نصفشو تو اتاقا جاسازی کردم؛ نصفشم تو ماشینی که ته باغ بود ؛ دویدم حجره ؛ گفتم ؛ ده شب هیولا میرسه خونه ؛ به پلیس از تلفن عمومی زنگ بزن ؛ گزارش بده ! 
    نزول خوره راضی نمیشد ؛ 

    گفتم: این آدمکشه ؛ مردک ! سر خودتم که ماشینو دادی ؛ میکنه زیر آب یه روز ! 
    زود باش! 
    ترسید؛ زنگ زد ؛ نیم ساعت بعد پلیس تو خونه ش بود....مواد رو پیدا کردن...همه رو ! هیولا رو بردن جایی که عرب نی انداخت. حکم اجرا شد... 

    مخلصیم داش شهرام! 




    چیستا یثربی

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان