خانه
36.3K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۲۲:۳۹   ۱۳۹۵/۱۱/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت هشتاد و یکم
    چیستا یثربی



    شهرام ادامه داد : سعی کن بفهمی نلی جانم ...

    این تنها دلیلیه که شاید این دو تا زن به خاطرش زنده موندن ؛ حتی شاید خودشون هم  ندونن ... ولی من بهشون قول دادم ؛ یه نفر باید یه روز  ؛ همه چیز رو ثبت کنه ؛  مردم باید بفهمن !
     بدونن چه اتفاقاتی افتاده ... برای اینکه یادشون نره ؛ برای اینکه هیچوقت ؛ دوباره ؛ چنین چیزایی تکرار نشه !

      گفتم : پس منو واقعا برای بازی آوردی اینجا ؟ خنده ام گرفت ؛  به نظرم همه شان بدبخت بودند ؛  ولی نه به بدبختی من  ؛  که گرفتار عشق این مرد  شده بودم ؛  خندیدم ... دست خودم نبود . دیوانه وار میخندیدم ! ... خواست ساکتم کند .
    حلقه ای  از موهای خرمایی روشنش ؛ روی صورتش ریخته بود .... شبیه بچه ها شده بود ؛ معصوم و گناهکار !
    هردو باهم...از آن بچه هایی که آدم  ؛ دلش نمی آید کتکشان بزند ! ...

    گفت : هیس !  الان همه بیدار میشن ؛  اما خنده ی من قطع نمیشد ؛ گفت : بیا بریم  تو باغ ؛ زیر برف !
     لحاف را برداشت روی سر من کشید ! من هنوز داشتم میخندیدم ؛ چه احمق بودم که فکر میکردم مرا دوست دارد؛ چه احمق بودم که با عجله ؛ با او ازدواج کردم !
    نلی احمق ؛ بازیگر فقط قرارداد میبندد ؛ ازدواج نمیکند ! ...

    حالا هر دو زیر لحاف ؛ توی باغ بودیم .
    من بلندتر خندیدم ؛ واقعا نمیتوانستم جلوی این خنده ی عصبی را بگیرم ! وگرنه حتما ؛ تنفسم قطع میشد !  خواست دست چپش را جلوی دهانم بگذارد ؛ دستش را گاز گرفتم و باز خندیدم...من احمق...
    آنجا زیر برفها ؛ کنار مردی بدبخت تر از خودم  ؛ که همه چیزش را باخته بود و امیدش به دو پیرزن بود !  من احمق ! ....
     لبهایم را با بوسه ای بست .

    گفت : تو احمق نیستی ؛ خودت میدونی ! منم عاشقتم  ؛  اینم میدونی !

    و من احمق ؛ هنوز عاشقش بودم ؛ و با بوسه اش ؛ انگار جریان برق از تنم رد کرده بودند ...

     زیر برف ؛ زیر آسمان سپید شب ؛ زیر گلوله ؛ با طناب دار  دور گردن ... هنوز عاشقش بودم ؛  عاشق مهربانی و آن شانه های محکم مردانه ؛ که از کودکی ؛ کوهستان را به دوش میکشید .

    من احمق او را بوسیدم ؛ من مجنون ! نلی عاشق ! و بار دیگر باور کردم که شهرام دوستم دارد ؛

    آن لحظه  ؛ همه ؛ آنجا جمع بودیم ؛ من و شهرام زیر آلاچیق باغ ؛ مهتاب دو اتاق آنطرفتر ؛ شاید خواب کودک از دست رفته اش را میدید ،   
    چیستا ؛ در خانه ی حاجی سپندان کوچک  ؛
    و شبنم در طبقه ی بالای خانه ی حاجی سپندان کوچک ؛ پسر حاجی سپندان بزرگ !
     مردی که شبنم را بعد از کشتن
    هیولا ؛  نجات داد ؛ با یک تلفن  به همکارش در قوه قضاییه ؛ " پس حامی اون بود ؟ "__ نه! حامی اون نبود !

    حاجی سپندان بزرگ فقط وسیله بود !  حامی شبنم ؛  کسی بود که عاشقش بود ! دیوانه وار عاشقش بود ؛ و هنوز هم هست !
     عشقی شوریده و  مجنون وار !

     اینها را بعدها فهمیدم ؛

    آن شب در آغوش شهرام  و برف ؛ ماه خیلی نزدیک بود ؛ شهرام درگوشم گفت : ماه هم داره  ؛ به حرفای ما گوش میده ؛ موهایم را بوسید و گفت :

     میدونی حامی واقعی شبنم ؛  توی این همه  سال ؛ کی بود ؟
    کی مثل سایه دنبالش بود ؟  کی تا فهمید آدم کشته ؛ از حاجی خواست به دوستش ؛ توی دادگاه زنگ بزنه و حمایتش کنه ؟ 
    گفتم  : نمیدونم ! کی؟ اون که پونزده سال کسی رو ندیده بود ! کی انقدر عاشقش بود؟
    گفت : آذر چهارده ساله که مسول معامله ش بود ! علیرضای خودمون ! ... چهارده ساله بود و شبنم سی و سه ساله ! از همون لحظه ی اول  ؛ که روز معامله نجاتش داده بود ؛ عاشقش شده بود ؛
    میدونی که یه مدت تو ویلای نزولخوره ؛ با هم تنها بودن تا مردک بیاد ... آذر ازش مراقبت میکرد  ؛ بش قول داده بود دیگه هیچوقت نذاره ؛ آسیبی بش برسه !
    سر قولش موند .... شب ؛ راز ؛ دردهای قدیمی ؛ عشقهای عزیز ....

    شب و اسرار و شهرام !  چرا همه ی رازها به عشق میرسند  شهرام ؟!



    چیستا یثربی

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان