خانه
36.3K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۹:۰۷   ۱۳۹۵/۱۱/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت هشتاد و ششم
    چیستا یثربی



    زنی که روی تخت بیمارستان خوابیده بود ؛ شبنم بود؛ با موهای رنگ شده؛ رنگ موهای شهرام  ؛
    چیستا یک دست وشهرام دست دیگرم را گرفته بود ؛   حس نمیکردم این زن برای کشتن من آمده  ! حس میکردم دوستش دارم ؛ حس میکردم دوستم دارد ؛ دکتر همه ی ما را از آی سی یو بیرون کرد.
    هر سه؛ مثل سه بچه یتیم ؛ روی نیمکت نشستیم.  سهراب؛ کمی دورتر....پلیسها بیرون بودند!

    از علیرضا خبری نبود!  با خودم بلند حرف زدم. گفتم : یعنی از وقتی تیمارستان گیشا رو خراب کردن ؛ کجا بوده  ؟

     چیستا گفت:  من  ؛  همونسال عروسی کردم ؛   بعدشم فوت پدر؛ بچه؛ طلاق...شبنم و   همه ی بیمارام یادم رفت!  راستش با اون همه مشکل  ؛  دیگه چیزی برام مهم نبود! 

    دیگه گیشا نبودم  ؛  وقتی بم گفتن  ؛ تیمارستانو خراب کردن و دارن بوستان گفتگو و برجی رو به نام میلاد  ؛ اونجا میسازن ؛  فکر کردم ؛ همه شونو انتقال دادن یه بیمارستان دیگه! دو سال بعدش استادم ؛ قیصر تصادف کرد؛  دیگه فکر هیچی نبودم؛  هیچی!

     تا وقتی با شهرام و ماجراهاش آشنا شدم ؛  اما دیگه ردی از شبنم نداشتم.
    شهرام گفت: خود ماهم ردی نداشتیم !  

    گفتم:  مگه علیرضا همه چیز رو به تو نمیگه؟ چرا مورد این مهمی رو بهت نگفت ؟ اینکه جای شبنمو میدونه!

     شهرام گفت:  نمیدونم! ....
     
     واقعا نمیفهمم؛ فکر میکردم علیرضا ؛ هیچی رو از من پنهان نمیکنه!  چیستا گفت:  چی؟!  شهرام با تعجب به چیستا نگاه کرد  ؛  گفت:  چیه؟!

    چیستا گفت: ماجرای منم  ؛  بت نگفته؟ شهرام پرسید:  کدوم ماجرا؟ چیستا رفت کنار پنجره؛  نفس عمیقی کشید.شهرام گفت:  کدوم ماجرا رو میگی؟  چیستا گفت:  چند سال پیشنهاد دوستیش به من ! وقاحتش و اصرارش!
    در حالی که میدونست من کسی رو دوست دارم!

    شهرام انگار خشک شده بود ؛ علیرضا به تو؟  چیستا گفت: 
    حیف که ادب اجازه نمیده؛ جمله هاشو نشونت بدم....همه رو دارم ؛  چون بش اطمینان نداشتم؛ همه رو نگه داشتم !.....
    شهرام گفت: الان نه !   چیستا گفت: معلومه که الان نه!

    حالا میدونم احتمالا بهت چی گفته که رابطه من و تو  ؛  به هم خورد!
    و اگه آدم یه دروغ بگه ؛ میتونه صد تا دروغ دیگه هم بگه!
    دکتر آمد؛  گفت:ستون فقرات و کلیه ش آسیب دیده ؛ شاید تا آخر عمر ؛ نتونه راه بره؛  فعلا خون لازم داریم ؛ اوی منفی!
    هیچکدومتون اوی منفی هستین؟

    گفتم :من!  برای گرفتن خون ؛ مرا به آزمایشگاه بردند. دکتر چند بار تردید کرد ؛  بعد از مدتی از اتاق خارج شد؛ با دکتر دیگری برگشت.  برگه ها و نمونه ها را به هم نشان میدادند.  قلبم انگار؛ هر لحظه دو بار میزد  ؛  اتفاقی افتاده بود؟

    دکتر اولی پرسید:  شما فامیلید؟

    گفتم :نه!  دومی گفت: آزمایش ژنتیک لازمه!  یه کم مشکوکه... هردو این خال برگ روی دست.. درست یک جا...هر دو...یک گروه خونی و این شباهت چهره....و مهم تر....فرم انگشتها و استخونای دست....درست مثل هم....

    گفتم؛ چطور؟! گفت: احتمالا شما و بیمار فامیلید!

    خون راگرفتند ؛ به راهرو برگشتم.
    فقط شهرام بود.

     گفت: بیا فرار کنیم  ! بریم یه جای دور! جایی که فقط خودم باشم و خودت....


    گفتم:حالا که معلوم شد ؛ فامیلتم ؟!    گفت:چی؟!
    گفتم:  پدر  اقلیت ممکنه!  وارطانا  ؛ زیاد بودن تو زندان.... و شبنم  ؛ نمیدونم... شاید مادربزرگمه ! من دیگه هیچی نمیدونم  !....خدا میدونه....



    چیستا یثربی

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان