خانه
36.3K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۵:۳۰   ۱۳۹۵/۱۱/۲۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت هشتاد و هفتم
    چیستا یثربی



    آن دکتر چه میدانست که من نمیدانستم؟  چیستا چقدر  از من میدانست که من نمیدانستم ؟! چرا نگفته بود؟  علیرضا چطور؟  شهرام گمانم چیز زیادی نمیدانست  ؛  شاید اندازه ی خودم......حسم میگفت....
    زمین زیر پایم کش می آمد...


    شهرام به زحمت ؛ آدرس را از علیرضا گرفته بود ؛  علیرضا به زحمت حرف زده بود ؛  چیستا با رنج ؛ خداحافظی کرده و رفته بود ؛ شبنم حالش خوب نبود  ؛ اما نخواسته بود جز علیرضا ؛ کسی را ببیند! حتی چیستا  را !.....

    دوباره به آدرس نگاه کردم ؛ حالا دیگر میشد ناقوسهای کلیسا را از دور دید  ؛  قلبم شروع به طپیدن کرد؛  یعنی کشیش اعظم این کلیسا ؛ پدر من بود؟!   تا حالا کجا بود؟ شاید هم باز علیرضا دروغ گفته بود!   کاش دروغ گفته  باشد ؛ کاش برمیگشتم  ؛  اما نوای آسمانی ارگ  ؛ مرا به سمت داخل کلیسا کشاند.

    عده ای ؛ دعایی را به زبانی که نمیفهمیدم ؛  همسرایی میکردند. ردیف آخر نشستم  ؛  از دورمیدیدمش...

    در  ردای کشیشی !  حسی نداشتم ؛ فقط انگار؛  یک کشیش میبینم !

    از آنها که در فیلمها دیده بودم ؛  نمیدانم خودشان باچه لقبی صدایشان میکردند.  من به همه ی آنها میگفتم کشیش!  مراسم تمام شد.

    من سر جایم نشسته بودم ، موهای جو گندمی داشت ؛ با صورت کشیده و چشمان رنج کشیده ی نافذی ؛  به من خیره شد....گفت :  میخواید با من صحبت کنید  فرزندم ؟ از  کلمه ی "فرزندم "  موهای تنم راست شد  ؛ حس غریبی بود.
     
    گفتم:  بله ؛ اگه ممکنه!

    گفت:  خصوصیه؟

    گفتم:   نه؛  دیگه هیچی خصوصی نیست!

     راستش میگن شما پدر منید! و عکسی از جوانی شبنم به او نشان دادم  ؛ هول کرد ؛  گفت:..کی میگه؟  این عکس رو از کجا آوردین؟ ....خواست عکس را بگیرد ؛ یک لحظه تعادلش را از دست داد...دستش را به نیمکت گرفت ؛ گفت: شما مسلمونید!  مگه نه؟

    گفتم :بله!  گمانم  ؛   نمیدونم ! تو یه خانواده ی مسلمون بزرگ شدم.

    گفت: بریم اتاق من ! آنجا روی میزش ؛  عکس شبنم بود  ؛ یک عکس قدیمی سیاه و سفید!

    گفتم: مادرتون !  گفت: چقدر میشناسیشون؟! فقط یه عکس دستته....

     گفتم: یه کم بیشتر...من متولد هفتادم  ؛ این تاریخ  ؛ چیزی رو به یادتون نمیاره؟

    سکوت سنگینی بر اتاق حاکم شد...نگاهش ؛ از پنجره به بیرون خیره بود !  گفتم :

      گمانم مادربزرگمه!
     
    لبخند تلخی زد و گفت:  مرده!  روحش در آرامش...

     گفتم: نه!  خدا نکنه ! گفت:  چرا !  اعدامش کردن...

    گفتم:  نه!  پس شما اطلاعاتت ؛ از منم کمتره!  گفت:  من پسر دو تازندانی سیاسی ام!  دو اعدامی!

    پدرم توماس  ؛ تو زندان اعدام شد  ؛  چریک خلق بود؛  چه میدونم ؛  اون موقع همه یه اسمی داشتن ؛  تو زندان با مادرم ؛ شبنم ازدواج کرد؛   دو هفته قبل از مرگش!
    میگن مادرم ؛  ازش خواستگاری کرده ؛  وقتی میفهمه حکم بابام ؛ تیره!

    چرا اینکار رو میکنه؟!  نمیدونم !

    رییس زندان چیزی نمیگه !  به هر حال توماس آوانسیان؛  دو هفته بعد اعدام میشده....میگن به خاطر مادرم ؛  وقت عقد  ؛ تشهد خوند و مسلمون مرد...گرچه من نمیفهمم  مگه فرقی ام میکنه؟  مهریه که گلوله باشه  ؛ چه فرقی میکنه به چه دینی بمیری؟

    دو هفته ؛ فقط دو هفته ؛ با هم بودن  ! مادر موقع اعدام بابا ؛  سرود میخونده ؛  انگار شوهرش قرار بود جای خوبی بره  !  منو حامله بود! واسه همین رییس زندان فرستادش انفرادی که راحت باشه.اما کی از  اونجا  بردش ؟!
    نمیدونم  ! شنیدم رییس زندان هم نمیدونست !  یه زن تنها  ؛  حامله و بی پناه  !  هیچوقت ندیدمش!

    این عکسم ؛  یه نفر بهم داد؛  تصادفی....سالها  بعد ...

    من تو  یتیمخونه ؛ پیش خواهرای روحانی  ؛    بزرگ شدم ؛   نمیدونستم  پدر و مادرم سیاسی بودن و  هر دو اعدام شدن!

    میگن  مادرم ؛   دوسال بعد از پدرم ؛  رفت ؛  ولی تو یه زندان دیگه !


    گفتم: وای ....صدای چیه؟! و بی اختیار ؛ به سمت پنجره رفتم.... گفت:  تظاهراته!
       هرروز  ؛  همین موقع  !   تو خیابون ما.....شاید ؛ خیابونای دیگه هم هست....اما انگار پاتوقشون اینجاست....  تنم لرزید  ؛  خوبه  کشیش نمیبینه  !  خدایا شکرت ....!



    چیستا یثربی

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان