خانه
36.3K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۲:۵۱   ۱۳۹۵/۱۱/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت نودم
    چیستا یثربی



    من و شهرام  ؛ به اتاقکمان در کوه برگشتیم. از جهنم سرد گریخته بودیم ؛  روز بعد ؛ مثل جادو شده ها  ؛   تا عصرخوابیدیم ؛  دنده های شهرام درد میکرد ؛ عصر ؛ صدای زنگ گوشی شهرام ؛ هردویمان راپراند.
    چیستا بود؛ از پیش کشیش میامد؛  کشیش یوحنای خودمان ؛ که تقریبا همسن علیرضای خودمان بود.فقط با موی جو گندمی.....مردی که فکر میکردم پدرمن است!

    دیگر آماده بودم که عجیبترین چیزها را بشنوم ولی؛علیرضا ؛  پسر شبنم؟! باور کردنش سخت بود! از موجودی به آن لطافت و زیبایی ؛ آذر  ؛  یا علیرضا به دنیا آمده بود که این همه دروغ میگفت!یا شاید من فکر میکردم دروغ میگوید...

    هر دو ؛ چند لحظه ساکت بودیم ؛ ناگهان شهرام خندید ؛  گفت :  پس من و اون  ؛  آخرش پسر خاله در اومدیم!

    میدیدم چقدر ؛ با  بچه های دیگه ی حاجی سپندان فرق داره!  گفتم :  چرا بچه رو از شبنم،  دزدیدنش؟  چرا آوردن  اینجا؟

    گفت: چیستا خلاصه و تند تند ؛ مثل همیشه ؛ یه چیزایی گفت ؛یه چیزایی دستم اومد.اما گمونم   داستانش مفصله.....
    ظاهرا شبنم ؛  همبندی داشته به نام صدیقه پرورش.   قبل از  زایمان که هنوز ؛ توی بخش بوده.....پیش زندانیای دیگه......نه تو انفرادی!

    صدیقه از دانشجویان
     طرفدار امام بود  ؛شوهرشم تو حوزه ی علمیه قم   ؛  درس میخوند ؛ هر دوشون ؛ اعلامیه های امامو پخش میکردن ؛  یکی توی حوزه؛  اون یکی تو دانشگاه !  خیلی فعال بودن!   تقریبا رییس گروهشون بودن ؛   وقتی اول صدیقه رو میگیرن ؛   دو ماهه از شوهرش حامله بوده ؛ زیر شکنجه ؛ نم پس نمیده ؛  دکتر زندان بشون میگه صدیقه  حامله ست ؛ هر روز میزدنش ؛  اما نه توی  شکمش!

    بچه تو زندان ؛  همیشه گروگان خوبیه....  اونم برا  یه مادر!

    میذارن بچه به دنیا بیاد  ؛  یه پسر  !صدیقه  اسمشو میذاره حسین!  

    چند ماه بعدش؛ شبنم ؛  آذرو به دنیا میاره.....آذرخش آوانسیان ! دختر  توماس؛ چریک فدایی خلق... ؛ اینا هم سلول بودن.  یکی دانشجوی  گروه امام ؛ اون یکی مجاهد؛  اما باهم دوست میشن ؛ همه ی مبارزا ؛  اون موقع باهم دوست بودن!

    شوهر شبنم  ؛ توماس اعدام شده بود ؛  اما شوهر صدیقه رو  ؛   هنوز پیدا نکرده بودن؛

       بعد از زایمان  ؛ خیلی شکنجه ش میدن؛  میگن به بچه ی اونم ؛ شبنم شیر میداده ؛ به حسین! تاصدیقه ؛ حکم اعدامش میاد!  هیچوقت زیر شکنجه  حرف نمیزده ؛   دیگه به دردشون نمیخورده!
      میگن شب اعدام ؛ فقط حسین کوچیکشو میبوسه و  بش میگه:   هر چی میشی؛  هر کاری میکنی؛ فقط آدم خوبی باش و مادرتو ؛ از یاد نبر! و بعد صدای الله اکبر بوده که تو بند صدیقق و شبنم  ؛ میپیچه.همه ی زنا باهم.....

    شبنم به صدیقه قول میده ؛ اگه زنده بمونه؛ یه روز؛ همه چیز رو براش بگه!

    صدای گلوله که میاد ؛  صدیقه برای همیشه میره ؛

     فرداش بچه رو میبرن ؛  هر چی شبنم داد میزنه ؛  که اون بچه شیر خوره ست؛  گوش نمیدن!

    دستور،از بالا اومده....بچه رو نگهدارین..... تا باباش پیدا شه!

    و میشه!.....محمود مجیدی ؛  حزب اللهی  طرفدار امام  ؛  زود خودشو  میرسونه ؛  زنشو که اعدام کردن   ؛   میخواد دست کم بچه شو ؛ نجات بده  ؛ معامله میکنن ! 
    اون بیاد ؛   بچه رو میدن خانواده ی مجیدی!  

     اما رییس زندان به یه چیزی شک میکنه!


    حرف هیولا :   میگه بچه ها رو باید نگه داشت!   تنها  نقطه ضعف این چریکای الکی ؛   بچه هاشونه!  باید جلوشون بچه رو  تو هوای سرد گذاشت !  باید اونا رو ترسوند!  باید حتی وقتی اعدام شدن ؛ بچه رو در ازای اطلاعات و مدارک  ؛  با خانواده هاشون ؛ عوض کرد.   رییس زندان ؛ نگران شبنم و بچه هاست ؛ اون ادم بدی نبود..... تنهایی تصمیمی ترسناک میگیره!

    تصمیمی که به یه دستیار احتیاج داشته ؛یه دستیار باهوش و راز نگه دار !  رییس حسابداری زندان...تنها کسی که بش اطمینان داشته.!...یه پسر با شخصیت   بیست و پنج ساله ی  تحصیل کرده   که تازه استخدام شده بود....نوید!...پسر یه خانواده ی فرهنگی...

    و نوید باید کار خطرناکی انجام  میداد.....  دور از چشم همه...
    .
    تنهایی.....



    چیستا یثربی

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان