خانه
36.3K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۴:۴۷   ۱۳۹۵/۱۱/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت نود و چهارم
    چیستا یثربی



    بزن تو گوشم !  بگو خواب نیست!  این خونه ی حاجی سپندانه؟   چند نسل اینجا پناه گرفتن؟ آخرین پناهنده کیه؟!   مادربدبخت من؟ 

    شهرام گفت:   نمیشناسمش!  به من ؛ هیچی نگفتن!  همون حرفایی که تا حالا بت گفتم ؛  یه بار از علیرضا پرسیدم ؛ زن طبقه بالا کیه؟
     
    گفت:"،،یکی از اقوام دور آقام بوده که مریضه و کسی رو نمیبینه؛   فقط زن داداشم و مشتعلی بش میرسن!  "....همین!

    من حتی کلید ندارم.....میدونی نلی ؛هیچوقت نخواستم از اونور باغ بیام اینور.....

    با مادرم، بچه گیام اونور راحت بودم ؛  این زن بعدش اومد.   بعد که من رفتم تهران ؛   مشتعلی پشت سر ما  گفت:

      دقیقا پونزده ساله که اون زن؛ طبقه ی بالاست!   اینم کلید.میخواین ببینینش؟    گفتم: نه!  

    من زن اون هیولا رو برای چی ببینم؟!

      گفتن من از خون اون هیولا نیستم که!  مگه نه؟! زنشم مال خودش....باور نمیکنم مادر من باشه.....

     مشتعلی گفت:  نه نیستی! ولی از خون این زن ؛  چرا ! این زن هیولا نیست !

    دیر بچه دار شد؛   خدا بش بچه نمیداد  ؛  نذر کرد...بیست و چند سال منتظر موند ؛   کلی موی سفید داشت ؛وقتی که  سال هفتاد ؛  تو به دنیا آمدی!

     شوهرش، پدر خدا بیامرزت ؛  مرد خوبی بود؛  یه کارمند ساده ؛ ولی مهربون  ؛

    گفتم  : پس  چرا علیرضا گفت ؛   من بچه ی زن اون هیولام از یه مرد دیگه؟! چرا آزارم میداد؟

     شهرام گفت:   با علیرضا حرف زدم ؛  تو بیمارستان شبنم....البته کوتاه....


    علیرضا هر چی گفته   ؛   فقط خواسته از مادرش دفاع  کنه ؛  حمایتش کنه ؛   اون همون سیزده سالگی که با شبنم  ؛  تو ویلای نزولخوره ؛  تنها بوده ؛ میفهمه بچه ی شبنمه؛


      از عکسی که همیشه همراش  داشته و از عکس نوزادیش پیش شبنم  ؛ و اون ماه گرفتگی روی شونه ش....!  یادتون نره ! 

     اون عکس مادر واقعیشو ؛ همیشه نگاه میکرد.....

    فکر میکرد پدرش حاجی سپندانه  ؛  ولی مادرش یه زن سیاسی به نام شبنمه! 

    اونا تو همون ویلا ؛  همو میشناسن ؛ و علیرضا ؛ یا آذر  اون موقع ؛ قول میده که همیشه از مادرش ؛ حمایت کنه؛  شبنم  ؛ مادرش و تنها عشق  زندگیش ،میشه  ؛ 

    اما اینا ربطی به تو نداره!   آره؛ علیرضا بت دروغ گفت!

      خودت  ازش بپرس چرا.....چه چیزی رو پنهان میکرده؟....به منم   نگفته!  ولی مشتعلی راستشو میدونه....  

    مشتعلی گفت: راستش اون بالاست  ! اون زن بدبخت ؛ که شوهرش ؛ تو دوران حاملگیش میمیره؛   زنه مریض میشه و دکترا میگن ؛ بچه یه مدت  ؛  پیشش نباشه ؛  بهتره !  بچه رو میدن به تنها کسی که داشتن ؛  

    نمیخوای مادرتو ببینی؟   گفتم:  با شهرام !

    مشتعلی ازجلو و ما از عقب  ؛ پله ها...میلرزیدم!

     شهرام  ؛  محکم ؛   با دست چپش ؛ دستم را فشار داد. من اینجام   ! در باز شد. زنی کنار پنجره ؛  درتاریکی نشسته بود. 

    از دور ؛  فقط ؛   موهای بلندش را دیدم ؛    به سمت من برگشت.  چند لحظه سکوت شد. آهسته گفت:  نلی؟!

    شبیه من بود ! شبیه مهتاب و شبنم هم  بود  ؛  اما ویرانتر از آنها......


    گفتم :   شما کی هستین؟  گفت: من ؟....  زهرام  ! خدایا.....

    منو یادت نیست مادر؟

    گفتم :  نه !
    گفت :   دخترم !


    محکم در آغوشم گرفت  ؛  گریه میکرد ؛
    گفتم :  نمیشناسمتون!


    گفت: بیست و چند سال نذر کردم تا به دنیا اومدی!  من خواهرمو ؛ از خونه بیرون کردم ؛  در  حالیکه بیوه و عزادار و حامله  بود و هیچ جا رو نداشت !....خدام تقاصمو داد!....

    من گمت کردم!

    من بددل ؛ نذاشتم   ؛ خواهر تازه عروس حامله م ؛  برگرده خونه  !و به  پدر و مادرم ؛  گفتم  :   اون بیاد ؛ من میرم..... از ترس مردم   !

     چه اشتباهی کردم خدایا !....من خاله ی مهتابم  ! خاله ی مادر شهرام  ؛  دخترم !.......



    چیستا یثربی

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۸/۱۱/۱۳۹۵   ۱۴:۴۹
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان