خانه
36.3K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۴:۴۸   ۱۳۹۵/۱۱/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت نود و پنجم
    چیستا یثربی



    پس زهرا مادر من بود ؟!

      روزها گذشت...روزهای عاشقی و ملال!

    من با نوه ی خاله ام زهره ؛ عروسی کرده بودم ؛ زهره  ؛ زنی که نیمه جان ؛ از سد کرج گرفته بودند و حامله بود ! عروس حامله.....

     و  زهرا ؛  خواهر کوچکترش  ؛ لج کرده بود  که  نو عروس سوگوار حامله را  ؛  به خانه راه ندهند ؛  وگرنه  او ؛  از آن خانه میرفت !

    زهره ؛  پیش خاله شان درشهرستان ؛  دخترش ؛ مهتاب را به دنیا آورد؛  سالها بعد ؛  مهتاب با مردی که عاشقش بود ؛ و بیست و سه سال بزرگتر از او ؛ عروسی کرد؛ یعنی قاضی نیکان!

      شهرام  ؛  پسر مهتاب  و قاضی نیکان بود ؛ و شبنم  ؛ دختر خاله ی  زهره و زهرا !  او و مهتاب  همدیگر را مثل خواهران واقعی دوست داشتند  ؛ مهتاب زن قاضی شد و شبنم در زندان!
    سخت نبود فهمیدنش !  من و شهرام فامیل بودیم و او  هم مثل من ؛ خبر نداشت  ! اصلا نمیدانست زهرا کجاست ؛ و چه سرنوشتی پیدا کرده  !  الان هم ؛ نمیدانستیم چرا مادرم مرا گم کرده  ! آن هم  بعد از آن همه سال ؛ نذر  و دعا برای بچه دار شدن!  فقط گفتند پدرم ؛  زمان بارداری مادرم ؛ مریض شد و  فوت کرد  ؛
     مادرم افسردگی گرفت....


     مدتی ؛  مرا از او جدا کردند ؛ زن دیگری که مورد اطمینان مادرم بود  ؛ مرا بزرگ میکرد ؛  او که بود؟  و چرا من گم شدم؟
     مشتعلی گفته بود  ؛ 

    گم نشدی؛ دزدیدنت! ....

    من گم شدم ؟!   دزدیده شدم؟! 

    به درد چه کسی میخوردم ؟
     اصلا مادرم مرا کجا گذاشته بود  که گم شدم؟......

    حسی به مادرم ؛ زهرا نداشتم ؛   فقط دلم برایش میسوخت ؛ اما حس مادرانه به من نمیداد  !


    چند هفته ی دیگر گذشت؛  نه از چیستا خبری بود ؛   نه از علیرضا و شبنم.... و نه خانواده ی ناتنی خودم...

     با من که کسی کاری نداشت  ؛  انگار در شهر  ؛ سیل آمده بود و همه را آب برده بود !
    انگار کسی حق تماس با تبعیدیها را نداشت و ما به عشق  ؛ در آلونک رنج و غم چندین نسل ؛  تبعید شده بودیم.....

     شبی به شهرام گفتم  :  میدونی دیگه برام مهم نیست کی دزدیدتم و چرا و چطور از خونواده ی آقای صالحی؛ سر درآوردم !  

    میدونم به تو و چیستا گفتن ؛ یه زن و مرد معتاد ؛ منو گذاشتن جلوی در خونه شون ! و منم معتاد بودم ! ....


    مطمینم دروغ میگن!....

      تو این سالها کم دروغ بهم نگفتن.....نمیخوام بدونم چرا !  دیگه مهم نیست !  حتی دونستن رازهای گذشته ؛ دیگه  مهم نیست....بهای زیادی براشون دادیم....سالهایی که  به مادر احتیاج داشتم ؛ مادری نبود  ! حالا چرا نبود ؛ دیگه چه دردی ازم دوا میکنه ؟!


    الان هم  که حالش خوب نیست! حتی نمیذاره جز من و تو ؛  هیچکی صورتشو ببینه!  
     صبح تا شب داره ذکرای عجیب  میگه..... الان دیگه نیازی به من نداره.....منو نمیبینه  ؛ 
    نگاهش همیشه اون دورهاست!



    میدونی شهرام ؛  من میخوام ازاین کلبه برم  ! از این تبعید زمستونی....


    میخوام برگردم شهر!   با تو این تبعید سرد؛ تابستون شد.... خیلی  خوب بود... ؛   ولی نمیتونم وادارت کنم الان خانواده تو ول کنی ! ....حتما گذشته برات مهم بوده ؛ که میخواستی اون فیلمو بسازی ؛

     بهت حق میدم ؛تو ...همه ی شما خیلی رنج کشیدین...ولی برای من دیگه بسه !

     اگه من رو ؛ هنوز زن خودت میدونی ؛ اگه کوچکترین حسی بهم داری  ؛  باهام بیا  !
     وگرنه ؛  یه کم پول میخوام که  یه اتاق اجاره کنم   ؛  حس خوبی به اینجا ندارم!

    نمیخوام دست هیچکی بهم برسه!

    شهرام  با چشمان رنگ  برکه اش ؛  نگاهم کرد....انگار جنگلها در تنش ؛ میطپیدند...

     گفت:  خب معلومه زنمی دیوونه!  من دیوونه تم...نمیفهمی خودت؟!

    فقط  این روزا ؛ یه فکری اذیتم میکنه....

     موندم شبنم  ؛   بعد از تخریب اون بیمارستان  ؛  کجا بوده این مدت؟  چیکار میکرده؟  چرا بعد از  این همه سال  ؛  با عجله اومده ده که تو راه ؛ تصادف کرده!  گفتن سرعت ماشینش  ؛  خیلی بالا بوده....چیکار داشته  ؟!

      یه چیزایی این وسط هست که هنوز ....

    گفتم  :  ببین!   نمیخوام بدونم  عزیزم...!  بوی خوبی ازش نمیاد  !


      هر چی هست مربوط به
     گذشته ست...و گذشته داره همه ی ما رو ؛ ویران میکنه...

    تو مادرت رو دوست داری؟

     گفت: خب معلومه   ! گفتم  : بیا گاهی ببینش !  مثل همیشه ؛ مثل گذشته!....تو هم که نمیخوای  تا  ابد اینجا  بمونی ؛  میخوای؟!....


    شهرام  ؛  بازویم را گرفت و گفت:   فردا  برمیگردیم تهران ؛  تماس دستش  ؛  مثل لمس بنفشه بود ؛  همان حس آرامش و لطافت را میداد  ؛
      موهایم زیر دستش ؛  نفس میکشیدند !....


    گفت:   اون ور دنیا هم بخوای ؛  باهات میام!

     گفتم: اینجوری نگام نکن !  خجالت میکشم !

    گفت :   مگه آدم از شوهرش  ؛  خجالت میکشه؟!  

    گفتم:  از اینکه تو انقدر  خوب و زیبایی  !   انگارخدا بهم جایزه ای داده که حقم نیست  !   حقم نبوده !

    میترسم پشیمون شه  یه وقت ازم بگیرتت ؛    بیا  بریم از اینجا !
     
     اینجا بوی رنج و جدایی میاد... بوی غم  ؛ گذشته ؛ بوی حرمان.....

    گفت:   فردا   !   الان میخوام ببوسمت عشقم  !....و  غریو  هزاران  پرنده  ؛  از قلب ما ؛  هر دو تا.....

    اتاق انگار رودخانه شد ؛ من غریق ؛  او دریا.....


    مرا موجها میبردند تا دریا.....بهار پیش چشمانش کم می آورد و دریا  ؛  پیش آغوشش ؛
      چه کوچک !....


    میخواستم بگویم ؛  نه!.....الان نه !

    ولی  دیگر ؛  دیر شده بود...همه جا شهرام بود  !   آسمان ؛  زمین  و  هوا.....

    من ازسر  شب ؛ کسل  ؛
     او  ؛  پرشور   ؛ مثل صبح سبز بهار....

     
    نفهمیدم چطورشد ؛  میان بوسه های سوزان دو تبعیدی ؛ کنارش زدم  ؛ هلش دادم ! عشقم را  ؛ عاشقم را....

    به حیاط دویدم ؛
      همان جا کنار باغچه بالا آوردم !


      دربالکن ؛  ایستاده بود ؛
     موهایش ؛ رنگ تمام مداد رنگی های  قشنگ دنیا ؛
     در باد ؛ رها.....

    گفت:   مبارک باشه حاج خانم  !   یه دوجین بچه میخوام...  اولی دختر  !   میدیمیش مادرم نگه داره! گفتم :  چی؟!.....


    نگاهش ؛ خیره بود به من !....
    مثل نگاه مجنون به لیلی.....
    مثل  اولین نگاه  یوسف  ؛ بعد  از بخشایش زلیخا.....



    چیستا یثربی

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان