خانه
36.1K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۱:۳۶   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت صد و سوم
    چیستا یثربی



    دردم شدید بود ؛ نشستم ؛ شبنم گفت: چته؟  گفتم : بچه رو حس نمیکنم ؛ شبنم به ایرانه گفت:  بلند شو!

     
    ایرانه با ترس بلند شد . شبنم گفت:
    برو طرف دستشویی! بعد دستهای ایرانه را ؛ به چهار چوب در دستشویی بست؛ رو به من کرد و گفت: تو تکون نخور!  هر چی دیدی؛ یا شنیدی؛ ابدا از جات تکون نخور ؛  ببین ؛ من مسلح نیستم! حتی چاقو ندارم ! برای آدمکشی نیامدم...فقط ماموریتمو انجام میدم و میرم ! تو هم انگار؛ هیچی ندیدی ؛  باشه؟!
    جواب ندادم. با صدای فریاد ایرانه تکان خوردم ؛ شبنم با  پوتینهایش ؛ لگدهای محکمی به پهلوی ایرانه میزد؛ دخترک سعی میکرد بلند فریاد نکشد؛ ولی نمیتوانست!  شبنم لگد ؛ پشت لگد بود که به دنده ها ؛ شکم و کمر دختر ضعیف الجثه میزد و مدام فریاد میزد:
    بگو گور بابای مهرداد لعنتی! بگو گور بابام ! بگو! خداروح مهرداد رو ببره ته جهنم!
    بگو روحش بمونه تو تاریکی! بگو خوراک کرما بشه ؛ هیچ رستاخیزی براش نباشه !  بگو لعنت به مادری که مهرداد روانی رو زایید  ؛   بگو لعنت به پدرو مادر مهرداد ! بگو ! و  لگد بود که با خشم فرو خورده سالیان ؛ به شکم و پهلوی دختر  بیچاره میزد و ایرانه از دهانش خون بیرون میریخت و آهسته میگفت:  لعنت به کسی که مهرداد رو زایید؛  لعنت به روزیکه به دنیا اومد؛  لعنت به پدرش ؛ به مادرش ؛  و دیگر بیحال شد؛  روی پا بند نبود ؛  از چهار چوب در ؛ آویزان شده بود ؛ میدانستم هر چه بگویم وضع را بدتر میکنم...سکوت کرده بودم   ؛  و سعی میکردم نگاه نکنم ؛  به خاطر بچه ام ! و دعا میکردم  ؛ فقط دعا  ! خدا  به دادمون برس !  به داد  همه مون....  شبنم گفت: کی به داد من رسید؟ وقتی زیر لگدای پدر جونور  این ؛  له میشدیم؟ همه مون؟ کی نجاتمون داد؟!... گفتم: حتما شمام دعا میخوندین!  و ادامه دادم : خدایا نجات ؛  خدایا ببین مارو !  خدایا کمک  !.....  ایرانه بیهوش بود،شبنم دستهایش را باز کرد ؛  با همان دستکش جراحی ؛ کیف ابزار جراحی اش رابرداشت.
    گفت: چراغو بزن!  از باباش همه ی این عملیاتو یاد گرفتم؛  زیاد طول نمیکشه!  تا به هوش نیامده ؛ کار رو تموم میکنم  ! حس میکردم من هم خونریزی دارم  ؛ به زمین چسبیده بودم  ؛ فقط گفتم  : قسم  به خدایی که میبخشد!

    گفت:چراغو بزن دختر! پشت سرم ؛  چراغ روشن شد؛  سردار بود ! تنها !
    گفت:  تمومش کن شبنم !مگه سلاخی تو؟ خواهر حافظ قرآن؟
    شبنم شوکه شد!
    سردارگفت: فکر کردی فقط تو ؛ زاغ سیاه منو چوب میزنی؟ نه؛  منم حواسم بت هست  ؛ یه کم طول کشید پیدات کنم ؛  با اون بلایی که سرشهرام؛  فامیل خودت آوردی! بچه ی مهتاب!   شبنم وحشیانه گفت:  کاریش نکردم!
     زیاد سراغ زنشو گرفت ؛ یه مدت بیهوشش کردم؛با همون آمپولایی که مهرداد به ما میزد؛  بیحس کننده!   خطرناک نیست که!سردارگفت: دوز بالاش فلج میکنه!  بعدم ماشین شهرامو  ؛ تو یه پارکینگ متروکه ؛ قایم کردی و گوشیشو برداشتی ؛  خدارو شکر؛ عليرضا پارکینگو ؛ یادش اومد...شک کرد بهت؛  دست و دهن و پای شهرامو بسته بودی! چراشبنم؟!  تو اینجوری نبودی!
    شبنم چند لحظه سکوت کرد؛ بعد گفت: منو ببر بیمارستان سردار! مریضم قهرمان! بستریم کن!خواهش میکنم! و گریه اش گرفت!
    بالاخره بانوی شکست ناپذیر ؛ اشکهایش جاری شد !...با همان دستی که اشکش را پاک میکرد ؛ خون کنار دهان ایرانه را هم  ؛ پاک کرد....شبنم گریه میکرد  ؛ و سردار مات و ساکت ؛ به او خیره بود....



    چیستا یثربی

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان