خانه
36.1K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۱:۲۹   ۱۳۹۵/۱۲/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت صد و ششم
    چیستا یثربی



    مادرخونده م گفت : میخوای جریان نوید  رو برات بگم ؟ گفتم : میدونم؛  قبلا شنیدم با پوزخندی گفت: خب پس میدونی؟  گفتم: چی رو؟  جوونمرگ شدن یه جوون فداکار  رو؟ میدونم جوون پاکی بود؛ به خاطر حسین و آذر فداکاری کرد؛ و زیر لگدای مهرداد جانی کشته شد.
    مادرخونده م گفت: دم مرگ هیچ دعایی نخوند!   گفتم: منم بودم، بلند نمیخوندم!
    جلوی اون وحشی ؟ آدم  چرا باید جلوی قاتلش با صدای بلند دعا بخونه؟!

    شاید تو دلش خونده! اصلا مرگ نوید طفلی به ما چه؟ غریبانه کشته شد! به خودش ربط داره و خداش!

    گفت:مثل مادر بیشرفت حرف میزنی.از بچه گی اینجور بودی..! انگار هیچی برات مهم نیست  ؛آره؛ من بهت دروغ گفتم! چون از مادرت بدم میامد...اون پتیاره ؛ شوهرش مرده بود که با شوهر من آشنا شد؛  دوسالی بود  که بیوه بود؛ همیشه ته دلم ازت نفرت داشتم! شاید بچه نامشروع نباشی؛ ولی یه بچه صیغه ای هستی که کسی دوسش نداره. مادر خلت ؛ عشق شوهرمو ازم گرفت!
    گفتم : زنی که بیست و چند سال از شما بزرگتر بوده؛ یه صیغه خونده؛ حامله شده و رفته ! چیزی از شوهرت نخواسته جز یه بچه !حتی پدر؛ شاید فداکاری کرده که قبول کرده ! مادر من تنها و بیکس بوده! و ناامید...چون نتونسته بود از پدرم بچه دارشه...آرزوش فقط  یه بچه بود ! 
     پدرم یعنی شوهر شما ؛ آقای صالحی ؛ حالا یا دلش سوخته یا وسوسه شده! به هر حال به اون زن بیچاره  "نه" نگفته!...هر چی هست ؛  میشه بخشید!

     مادر خوانده ام داد زد: داداشش چی؟ اونم میشه بخشید؟عموتو میگم ؛ برادر بزرگش...اون نوید بی دین و ایمون گناه نکرد؟! فکر میکنی وقت مرگ؛ مسلمون بود؟ گفتم: نوید مرده!ما نمیدونیم ! هیچی درباره ش نمیدونیم و حق قضاوت نداریم...و پدرم از وقتی که یادمه؛ تو خونه قرآن داشت و میخوند.چیو میخوای ثابت کنی  مادر جان ؟
    که من کافرم؟ نجسم؟ نه!  من بچه ی زهرای درمونده با آقای سیاوش صالحی ام که هردو؛ آدمای پاکی هستن...شاید حال روحی مادرم خوب نباشه؛ ولی هرگز بخاطر تولد من گناهی نکرده......اگرم این دو نفر اشتباهی کردن  ؛ کفاره شو دادن....
    گفت: هیچ میدونی  من کمک کردم مشتعلی بدزدتت؟ تحمل دیدنت سخت بود...مادرتم که نمی آمد ببرتت ؛ من کمک کردم ببرتت پیش مهتاب ؛ خواهر زاده ی مادرت... نمیدونم چطوری برت گردوندن! اون حاجی !  همه ش  زیر سر اونه؛ خودشو به نشناختن زد؛شجره نامه ی ما روهم ؛حفظ بود.مطمینم فهمید تو بچه ی زهرا هستی؛ اصلا یه نگاه بهت کافی بود تا بفهمه چقدر شبیه مهتابی! اون همه جا نفوذ داشت...
     گفتم: قسمت خدا بوده ؛ من برگشتم ؛ چون باید پیش پدر خودم میموندم؛ فقط چرا پدر به مادرم زهرا؛ نگفت که بچه پیششه؟ پیدا شده ؟ مادر  خوانده ام با تمسخر گفت ؛ نگفت؟ بیشتر از هزار بار گفت! اما مادرت مریض بود؛ پدرت هی میگفت؛ بچه پیدا شده؛ الان توی خونه ست.حتی تو رو میبرد دم در؛ بش نشون میداد تا ترحمشو به دست بیاره. ولی مادرت داد میزد: اون بچه ی من نیست! بچه ی زنته ! به زور میخوای بچه تو بدی من خونه م بزرگ کنم که از اموال پدری من ارث ببرید؟! بچه ی منو دزدیدن ؛ کار رفقای شبنمه...مطمینم اونا برام نقشه کشیدن! میخواین بچه ی خودتونو ؛ بهم غالب کنین؟بعدم مادرت غیب شد!
     گفتم :حتما برای خیلی چیزا احساس گناه میکرده؛ و حس توطیه...پارانویید!
    فکر میکرده مهتاب و شبنم؛ میخوان انتقام  زهره رو ازش بگیرن ؛ از اینکه خواهرش رو بعد از اون تصادف سد کرج ؛ با شکم حامله ؛  تو خونه راه نداد  ؛ حتی بعدا سهم ارثشو هم نداد؛ ولی به ما  چه؟ دین مردم ؛ قلب مردم ؛ گناه مردم ؛ حتی عشق پنهانی مردم ؛  تاوانش با خودشونه!  جای خدا تصمیم نگیر مادر جان !  من میدونم  آدما امکان نداره از گناهاشون ؛ قصر در برن.....
    میدونی خوبی همه ی اینا چی بود؟  گفت:چی؟  گفتم:  بچه ی من ؛  پدربزرگ واقعی داره و دو تا مادربزرگ! منم پدر  واقعی دارم..... چه حسیه خدا  !  وقتی میدونی از گوشت و خونشی؛ پدر واقعیته....بچه ی گناه نیستی! شوهر زهرا ؛ دو سال  قبلش مرده بود؛ پدرم مومن بود ؛ یه باربهم گفت:من عاشقتم نلی !  ولی جلوی مادرت و خواهر و  برادرت  ؛  نمیتونم بت بگم! حسادت میکنن. یه روز دلیلشو میفهمی!
    اما اگه یه روز گفتن ؛ من گناه کردم ؛ بدون دروغ گفتن !من خطاکردم ؛ گناه نه !  مرز باریکیه بینشون....ولی یکی نیستن ! نویدم حتما همینطور بود ؛ اون پسر روحش تو بهشته مادر جان ! پدر یکی دو بار گفت ؛ برادری داشته که همیشه زیر لب "یاخدا" میگفته!... بچه ی پاکی بوده....هیچوقت دروغ نمیگفته ؛

    میدونی من همیشه این دو تا آیه تو گوشمه...چون پدر زیر لب تکرارشون میکرد؛ بخصوص وقتی دلش میگرفت  ؛

    "بخوان به نام خدایت که آفرید! آنکه بیاموخت بوسیله قلم....
    "پدرم گفت؛ علت  انتخاب دینش،این آیه ها بوده.....بهم گفت مادرش مسلمون بود و اون هجده سالگی میتونست انتخاب کنه؛  انتخابشو کرده بود؛تا اینکه ...

    تا اینکه یه روز ؛ تصادفا این سوره رو میشنوه...

    زندگیش  ؛  زیرو رو میشه....خدایی که رسالت پیامبرش آموختن بوده !  اونم نه با کلت و اسلحه و  شمشیر و کتک ؛ نه با زندان ! با قلم! ...پدرم میگفت : با قلم میشه دنیا رو عوض کرد؛  دین رو عوض کرد ؛ نگاه رو به جهان عوض کرد ؛ اون میگفت ؛ ...اما  من بچه بودم ...خیلی نمیفهمیدم اون موقع! حالا میفهمم....
    حالا همه چیزو میفهمم و اینکه چرا خانواده ی خودش طردش کردن....اون انتخابشو کرده بود!

    شهرام؛ سراسیمه  وارد  شد ؛ گفت: شبنم ؛ توی ده  !  باید زود بریم!  کله ی سحر رسیده ده.... اگه دکترت اجازه نده ؛ مجبورم تنها برم....اوضاع یه کم خوب نیست ؛  ترسیدم !...



    چیستا یثربی

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان