خانه
36.1K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۵:۱۴   ۱۳۹۵/۱۲/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت صد و یازدهم
    چیستا یثربی



    آن طرف تر درشهر ؛ سهراب درراه هلال احمر بود.مادرش چند روزی بود که ناخوش بود ؛ سهراب او را دکتر برده بود ؛ و داروهایش فقط در داروخانه ی هلال احمر پیدا میشد ؛ سوار موتور بود . شهر ؛ مثل قیامت ؛ شلوغ بود ...
    کسی ؛ دیگری را نمیشناخت ؛ انگار آخر زمان بود ! صدایی میآمد و همه به یک سمت میدویدند و گاهی به سمت دیگر ؛ جسته گریخته صدای شعارهایی شنیده میشد . سهراب شلوار سبز سربازی محیط بانان به پا ؛ و کلاه ایمنی موتور سرش بود ! مردی با دیدنش به طرفش سنگی پرت کرد و گفت : آشغال رفیقات کجان ؟ تنها تنها گشت میزنی شکار پیدا کنی ؟

    سهراب تعجب کرد ! ایستاد . کلاه ایمنی را در آورد . گفت :من اومدم برای مادرم دارو بخرم . مریضیش عود کرده ... محیط بانم ؛ رفیقی هم ندارم ؛ آن مرد که ریش بلندی داشت گفت : حالا که دیدید اوضاع پسه ؛ یه دفعه همه تون شدید محیط بان ؟ و داد زد : هی مردم ... اینا همونایی ان که گاز اشک آور میندازن تو سر و کله تون ..... به هیچکدومتون رحم ندارن ؛ تک سوار میان ؛ کسی نشناستشون ! اینا شما را تنها پیدا کنن میزنن ! اون موقع وحشی میشن ؛ الان نگاه به قیافه ی مظلومش نکنید !

    مردم ناگهان وحشی شدند ؛ سهراب را روی زمین انداختند و به حد مرگ زدند و مدام به او قاتل و مزدور می گفتند ! سهراب میخواست از خودش دفاع کند . اما نمیتوانست ؛ تعداد مردم زیاد بود و هیچ پلیسی آن طرف ها نبود. .. مرد خشمگین ریش بلند ؛ گفت : حالا ساکت شدی ؟ آره ؟د وستات بیان؛ باز گارد می گیرین ؛ بچه های مردم رو ناقص میکنین ! گاز اشک آور میندازین ... و ناگهان در اوج خشم گفت: برادرم یه چشمشو از دست داد مردک ! الان بیمارستانه ... بi خاطر ضربه ی شما وحشیا توسرش ! بعد با خشم ؛ سر سهراب را به تنه ی درخت کوبید . سهراب در دلش گفت : نکن ! درخت جون داره ؛ دردش میاد ؛ ناگهان صدای آشنایی داد زد : برین کنار ! اشتباه گرفتین ! این پسر گارد ویژه نیست ! من میشناسمش !

    کشیش پیتر  بود ! حسین کوچک صدیقه و سردار ! مردم بی اختیار از هیبت کشیش ؛ کنار رفتند .

    پیت ر؛ سهراب را بغل کرد و داخل کلیسا برد ؛ کف حیاط خواباند . سهراب گفت ؛ تشنمه چقدر ! و خندید ؛ خون سرفه کرد ، کشیش گفت : همه ی کتکای عمرتو یه جا خوردیا ! نترس . اون دنیا دیگه راحتی ! سهراب گفت : به مادرم هیچی نگو ! بگو تصادف کرده ؛ ولی خوبه .
    داروهاشو براش میگیری ؟ فوریه !
    قول میدی ؟
    "ب اشه پسرم "
    سهراب گفت : سردمه پدر ! کشیش گفت : گرم میشی الان پسرم ! ردایش را در آورد ؛ روی او انداخت ؛ و زیر لب خواند : خوشا به حال ماتم زدگان ؛ زیرا آنها تسلی خواهند یافت ؛ و سهراب ؛ آهسته دور و دورتر میشد ؛ انگار در ته چاهی افتاده بود و صدای کشیش را از بالای چاه میشنید . آهسته گفت : چرا ؟ چشون بود و دست کشیش ؛ آب را قطره قطره ؛ به دهانش میریخت و گفت : خشم که همگانی شه ؛ دامن همه رو می گیره ؛ بیگناها اول همه ؛ قربانی میشن ؛ و سهراب بی اختیار گفت : یاحسین ؛ مادرم ! 

    کشیش گفت : چیزیت نشده پسرم ؛ زنده می مونی ! و سپس پسرک را در آغوش گرفت و با صدای بلند شروع به گریستن کرد ؛ چرا تو پسر ؟ چرا توی بیگناه ؟

    اورژانس پنج دقیقه بعد رسید . اما سهراب دیگر ؛ جایی را نمی دید ؛ انگار داشت به دنیا میامد ! به زحمت نفس میکشید ؛ خون زیادی از سرش رفته بود . یک دفعه گفت : مادرمه ؟ کشیش گفت : نه پسرم . مادرت تو خونه ست . من میرم دنبالش ؛ کیف جیبی سهراب را به کشیش دادند که کارتهای شناسایی اش داخلش بود . کشیش به مامور اورژانس گفت : منم بیام ؟ مامور گفت : اگه خانواده ش نیومدن بله ! و تلفن پیتر را گرفت ؛ پیتر گفت : اوضاعش که بد نیست ؟ مامور اورژانس گفت : معلوم نیست ! نلی کیه ؟ خواهرشه ؟ نامزدشه ؟ زنشه ؟ اونو صدا میکنه ! پیتر گفت : بچه ی طفلکی ! ... ماشین دورشد . سهراب روی تخت اورژانس خواب می دید ...خواب شبی را که برای نلی املت پخته بود ؛ و با یاد لبخند نلی و چال گونه اش ؛ در خواب لبخند زد و  در خواب گفت : خوشبخت شو دختر ... تو حقته خوشبخت شی ! کار من نبود اینکارو برات بکنم ... ! ببخش اصلا بت گفتم !

    ماشین اورژانس که دور شد ؛ پدر ؛ کیف جیبی سهراب را باز کرد که آدرسش را پیدا کند و به مادرش خبر دهد . در کیف ؛ نه عکسی بود ، نه آدرسی ؛ فقط عکس یک پرنده ی زخمی که بالش را باند بسته بودند ... و کارت محل کار سهراب .
    کشیش با خودش گفت : نه عکسی ؛ نه آدرسی ؛ و متوجه نشد که کاغذی از لای کیف سهراب افتاد . پیتر رفت که به محل کار سهراب زنگ بزند ، کاغذی که روی زمین افتاده بود ؛ نسخه ی مادر سهراب بود . زیر داروها و آمپولها نوشته شده بود : غده بدخیم _ سریعا اورژانس جراحی _ بیمارستان رسول اکرم ص _ دکتر رزاقی

    پیتر کاغذ را ندید !
    عصر پنج روز بعد ؛ جسد پیرزنی را در خانه ای کوچک در خیابان خوش پیدا کردند ؛ که هنوز عکس پسرش در دستش بود و در یخچال ؛ کلی غذا برای پسر محیط بانش پخته بود !
     سهراب به کما رفته بود . اما زنده بود ؛ و پیتر از او مراقبت میکرد ؛ و با خودش میاندیشید : خدایا این پسر زنده بمونه ؛ اون رو به فرزند خوندگیم می پذیرم ؛ نذرت میکنم !



    چیستا یثربی

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۴/۱۲/۱۳۹۵   ۱۵:۰۵
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان