خانه
67.7K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۳:۳۸   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل

    قسمت اول
    بخش دوم


    ولی زنگ ها ادامه دار شد و دوباره خودش گوشی رو بر داشت .... و بلند شد و رفت طرف آشپزخونه ...... یک کم گوش کرد و بعد پرسید کی شما رو معرفی کرده؟ .....
    نه این طوری نمیشه خانم محترم فرمودین فامیل تون چیه ؟ .......
    نه شما تا معرف تون رو نگین نمیشه خوب من باید بدونم چیکار دارم می کنم ....باشه خدا نگهدار ...و اومد و گوشی رو گذاشت سر جاش ....
    پرسیدم چی می گفت : ....یک نوچی کرد و گفت : هیچی بابا میگه من حسینی هستم شما رو یکی معرفی کرده که خواهش کرده اسمشو نگه ... مردم بیکارن به خدا.............. یک ساعت بعد تلفن زنگ زد ...
    مادرم برای بر داشتن گوشی مردد شده بود من فقط مادر رو نگاه می کردم ببینم چرا جواب نمیده ......
    بالاخره بعد از پنج, شش بار زنگ اعصاب خورد کن ... گوشی را برداشت. درست حدس زده بود، همون خانم بود ...اون دوباره در کمال متانت گفت خانم عزیز با عرض پوزش از مزاحمت دوباره خواهش می کنم لطف کنید چند دقیقه به حرفهایم گوش کنید تا من شرایط پسرم رو براتون بگم ..اگر با آمدن ما موافق بودید، نظر شما را جلب می کنیم، مادر فقط گفت بفرمائید. خانم حسینی کمی مکث کرد و ....گفت : از اینکه وقتتونو می گیرم باید منو ببخشید .... خوب باید بگم شوهر من فوت کرده و پسرم از جوانی روی پای خودش وایستاده فوق لیسانس شو از کانادا گرفته ولی شغل آزاد داره در آمد خوبی برای تامین زندگی داره خونه؛ ماشین و هر چی که لازم یک زندگی خوبه می تونه برای دختر شما فراهم کنه........ . انشاء الله... اگر وقت بدهید و خدمت برسیم بیشتر آشنا می شویم و صحت گفته هام را خودتون تصدیق می کنید.
    مادر همان طور ساکت گوش می داد حتی وقتی حرف اون خانم تموم شد حرفی نزد ..من کنجکاو شدم و رفتم جلوی مادر وایستادم و با اشاره پرسید م کیه؟ ...
    مادر همون طور ساکت مونده بود ... خانم حسینی از سکوت مادر نگران شد و با صدای بلند گفت : الو ... الو ، صدای منو میشنوین ؟ مادر با لحن جدی گفت بفرمائید گوش می کنم خانم حسینی پرسید چی شد اجازه می فرمایید خدمت برسیم ؟ دختر خانم رو ببینیم والله ما تعریف ایشون رو خیلی شنیدیم باز مادر سکوت کرد .....
    الو ..الو ..ببخشید میشه یه وقت بدین مزاحم بشیم ، مادر دوباره اخمها را درهم کشید و گفت پسر شما تحصیل کرده و نجیب؛؛ خوبه ؛ همه چیزهایی که گفتید متین. ولی به من حق بدهید من هنوز شما را نمی شناسم لطف کنید بگین چه کسی ما را به شما معرفی کرده ....
    خانم حسینی جواب داد بله حتما از ایشون اجازه گرفتم خانم احمدی معاون مدرسه ی دختر شما در مورد ما هم می تونین از ایشون بپرسین ....
    مادر گفت باشه من پس خودم به شما خبر میدم ....
    بعد خانم حسینی یک شماره به مادر داد که اونم یاد داشت نکرد و گفت چشم ؛؛چشم . گوشی رو قطع کرد .....
    مادر خیلی با اون زن سرد و بد؛ حرف می زد کاری که با هیچ کس نکرده بود .....
    صدای زنگ مدرسه منو به خودم آورد و یک دفعه لبم رو گاز گرفتم اصلا نفهمیدم اون بچه تونسته بود قضیه رو درست کنه یا نه بروی خودم نیاوردم و رفتم تکلیف بچه ها رو دادم و کیفمو بر داشتم و از کلاس زدم بیرون ...فکر کنم همه شون متوجه ی تغییر حال من شده بودن چون هیچ کدوم ازم چیزی نپرسیدن........
    اون روز ماشین رو کمی جلوتر از در مدرسه پارک کرده بودم ....
    من همیشه عادت داشتم چند نفر از همکارامو تا یک جایی می رسوندم ولی اون روز اصلا حوصله نداشتم و رفتم سراغ ماشین فورا اون روشن کردم و راه افتادم ....
    سر کوچه ی عنصری یک ایست کردم و نگاهی به سمت راستم انداختم چشمم افتاد به گنبد امام رضا ..زود زدم کنار و رو به گنبد نگه داشتم ... دستمو گذاشتم روی سینه م و سلام دادم ولی یک بغض غریب گلومو فشار داد و انگار دلشوره و دلواپسی من بیشتر شد ...کمی خیره به گنبد نگاه کردم و راه افتادم.




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۱۳:۴۱
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان