خانه
67.7K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۳:۳۸   ۱۳۹۵/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل

    قسمت اول
    بخش سوم


    من معنی این همه تشویش و دلهره را نمی فهمیدم.
    با خودم گفتم خوب دختر مگه فریبرز چه اشکالی داره که من می خوام خواستگار جدید راه بدم اون دکتره خیلی هم منو دوست داره .... پسر خوبیه مادرش هم خیلی مهربونه ولی حیف قدش کوتاهه و لاغره ...
    یا حسام پسر عمه مهین؛؛ هم آشناست هم تحصیل کرده اس هم از بچگی به من علاقه داشته ، خوبم میشناسمش عیبی هم نداره که من آنقدر بهش بی اعتنام ... ولی نه مادر با حسام موافق نیست و همیشه با عمه مهین اختلاف داشته و آبشون با هم توی یک جوی نمیره ...
    باشه خوب با فریبرز که موافقه پس زن اون میشم و دیگه از دست خواستگار راحت میشم .... بعد بی اختیار خندم گرفت ..بلند گفتم: دختر این چه فکرایی که تو می کنی حالا امشب رد کن تا فردا خدا بزرگه ....
    ولی افکارم در یک جا ثابت نمی موند بی خودی دل شوره داشتم طوری که دست و پام حس نداشت ....
    بالاخره به خودم نهیب زدم و گفتم : برم ببینم این خواستگار جدید چه جوریه شاید این از همه بهتر باشه و این دلشوره هم برای همینه .....
    اما تا این فکر به سرم اومد.. یک دفعه دهنم خشک شد و احساس کرد سرم داره آتیش می گیره ......
    که یک ماشین از بغلم رد و شد و دستشو گذاشت روی بوق و از پنجره ی ماشین داد زد الاغ حواست کجاست ....
    تا اونجا که می تونستم سرعتمو کم کردم چون اصلا تمرکز نداشتم از ترس تصادف آهسته از کنار خیابون رفتم به طرف خونه ...... باز به یادم اومد که یک هفته بعد از تلفن آنشب خانم حسینی دوباره تماس گرفت و این بار سمیه گوشی را برداشت او خودشو معرفی کرد و خواهش کرد که با مادرحرف بزنه ....
    من مشغول صحیح کردن برگه های امتحانی شاگردام بودم و موضوع خانم حسینی رو کلا فراموش کرده بودم سمیه مادر رو صدا کرد و آهسته به من گفت : ثریا خواستگار توست مادر با نارضایتی گوشی رو گرفت و خیلی سرد گفت بفرمائید.
    الو ... سلام خانم من حسینی هستم حالتون خوبه ببخشید دوباره مزاحم شدم.
    مادر سلام کرد و گفت امرتون ... خانم حسینی پشت تلفن وا رفت.
    با کمی تردید گفت: من .... من می خواستم خدمتتون عرض کنم که ... آخه شما فرموده بودید که.. تماس میگیرین دیدم خبری نشد نگران شدم .....
    مادر یک هم عصبانی بود از اخمش معلوم بود که حوصله ی اونو نداره سرشو با بی تابی تکون می داد گفت من وقت نکردم.... گفتم که خودم به شما زنگ می زنم عجله ای نیست ....باشه چشم خدا نگهدار... شما هم...... باشه ...و گوشی رو گذاشت ...من از حالت مادر فهمیده بودم که اون به هیچ عنوان نمی خواد جواب اون خانمو بده برای همین به کارم مشغول شدم و حتی دلیل اونو از مادر نپرسیدم ......



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۱۳:۴۱
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان