خانه
67.7K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۲:۱۳   ۱۳۹۵/۱۰/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت دوم

    بخش سوم


    اونشب بچه ها تا دیروقت خونه ی ما بودن و بالاخره رفتن ....
     من که خیلی خسته بودم زود خوابم برد ولی صبح که تو آیینه نگاه می کردم یاد شب قبل  افتادم و حس بدی که تمام دیروز داشتم ....آخه من همیشه تو آیینه با خودم حرف می زدم و این یکی از عادت های من بود ....
    گاهی خودمو تحسین می کردم و گاهی از خودم ایراد می گرفتم .....
    اون روز  وقتی تو آیینه نگاه کردم ... بی اختیار حالم بد شد بعد یک مشت آب زدم به صورتم و گفتم خوب شد تا تو باشی بی خودی با کسی بحث نکنی آخه ، دختر تو که نمی خواستی چرا شروع کردی از خودت گفتن ,,حالا هر چی شده حقته؛؛ .....
    چند تا مشت دیگه آب زدم به صورتم و  رفتم تو اتاقم یک بیزاری خاصی به من دست داده بود از همه چیز بدم اومده بود  .... مادر اومد جلوی در اتاقم و پرسید چی شده ثریا چرا نمیای؟ ... گفتم ..نمی دونم حالم خوب نیست .... یاد دیشب که میفتم از خودم بدم میاد چرا نمی دونم!!! ....
    مادر پرسید : چیزی بهت گفت ؟ گفتم نه به اون صورت ولی یک جوری بود؛؛ بی تربیت ؛ و بی تفاوت ؛ اونوقت به من میگه ازدواج یک حسه که من به تو دارم همین ....
    مادر گفت : ولش کن دیگه بهش فکر نکن بیا صبحانه بخوریم ... سیما و سوگل هم امروز میان اینجا سرت گرم میشه ......
    اون روز من هر کاری کردم حرفای بابک از ذهنم نرفت دلم می خواست یک جوری جواب بی ادبی و خنده ی تمسخر آمیزشو  بدم .....
    وقتی برای سیما هم تعریف کردم عصبانی شد و گفت حق داری که ناراحت باشی غلط کرد این تقصیر مادره که به ما گفت نیاین ...
    اگر من بودم حسابشونو می رسیدم ......
    سیما سی و دو سال داشت و تقریبا با هم دوست بودیم ... حرفاش منو کمی آروم کرد تا فردا همه چیز رو فراموش کردم و رفتم مدرسه و مشغول درس دادن شدم ....
    اون روز تا تونستم از خانم احمدی فرار کردم تا حرفی در مورد خواستگاری که اون معرفی کرده  نزنه ... ولی موقعی که تعطیل شد خودشو رسوند به من و گفت ... ثریا جان ..می خواستم بگم ....
    گفتم ببخشید من عجله دارم باید برم بعدا حرف می زنیم .... و با سرعت خودمو رسوندم به ماشینم ..... از دستش در رفتم .....
    تمام راه رو یک آهنگ گذاشته بودم که خیلی دوست داشتم و تو ماشین با اون خوندم و بشکن زدم و همین طور که آواز رو زمزمه می کردم رفتم تو خونه .....
    یک دفعه دیدم همه اونجان سیمین سیما و ستاره و محبوبه مهیار خلاصه زن های خانواده جمع بودن ....
    اول خوشحال شدم ، ولی از  نحوه برخورد آنها متوجه شدم که موضوعی در بینه . به روی خودم نیاوردم...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان