خانه
67.7K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۰۰:۵۴   ۱۳۹۵/۱۰/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت سوم

    بخش دوم


    بابک کمی جابجا شد و دو دستشو گذاشت روی زانو و کمی به طرف جلو خم شد ...گفت : رفتار متین، صورت زیبا، چشمهای دانا، دستهای خیلی  زیبا، صدای دلنواز، اعتماد به نفس، بازم بگم از همه مهمتر اینه که من به محض اینکه شما را دیدم گمشده خودمو پیدا کردم. یه حس ..... یه حس خوب.....
     پرسیدم: شما از کجا می دانید من اعتماد به نفس دارم ...
    گفت : از موقعی که دم پایت افتاد جلوی پای من ......  فهمیدم همانی هستی که باید باشی من اهل گفتن نیستم اگر این عیب منه ؟ بله من عیب دارم. من از آدمایی که می خواهند با حرف خودشون را ثابت کنند نیستم، من عمل را ترجیح میدهم.
    گفتم : ولی آقای حسینی من ترجیح می دهم حرف بزنم بدون حرف زدن آدما از هم دور میشن .... خوب این فرق بین من و شماست ..... باز وسط حرف من گفت : اسمم بابکه ...از اسم فامیلم خوشم نمیاد لطفا منو بابک صدا کن..... پرسیدم چرا؟.............
    ولی اون حرف منو نشنیده گرفت و گفت : اجازه می دهید من هم شما را  ثریا صدا کنم؟
     اخمهامو کردم تو هم  گفتم : ببخشید؟  ولی من حس شما رو ندارم و فکر می کنم ما  اصلا نقطه ی مشترکی نداریم من با کل حرفای شما مشکل دارم پس حرفی نمی مونه ...
     بابک خندید و گفت: پیدا می کنیم مطمئنم پیدا می کنیم فقط کافیه هر دو انسان باشعوری باشیم . باشعور می شه به تمام نقاط مشترک که دلخواه دو طرف باشه رسید.....
    خلاصه سر حرف باز شد و یک دفعه دیدم یک ساعته دارم باهاش حرف می زنم ....و چون حالا من دهنم هم گرم شده بود داشتم از خودم می گفتم که ... دوباره مثل خروس بی محل اومد وسط حرف منو قطع کرد و گفت : خوب ما دیگه می ریم (و از جاش بلند شد ) الان همه منتظرن تا بدونن ما بهم چی گفتیم.......باز لحظه ی آخر منو تو یک برزخ  گذاشت.....  زیر لب گفتم ... خوردی بخور اینم حق تو ؟ و با سرعت بلند شدم و درحالیکه نمی توانستم عصبانی نباشم اطاق را ترک کردم و به آشپزخانه رفتم..و با خودم گفتم:  بازم رو دست خوردم چرا او تصمیم می گیره که کی حرف بزنیم کی حرف نزنیم عجب آدم خودخواهیه و با تمام وجود تصمیم گرفتم  دیگه به این  ملاقاتهای احمقانه تن در ندم.......
     و همانطور که یک لیوان آب را تا ته سر می کشیدم با خودم گفتم: دیگر نمی زارم این وضع تکرار بشه......

    بابک اومد بیرون و آفاق خانم و مهناز  هم بلند شدن و در حالیکه تو این مدت با مادر و سیمین و سیما گرم صحبت بودن و هنوز با هم حرف داشتن دنبال بابک راه افتادن و خداحافظی کردن رفتن .....
    من در مورد حرفام به کسی چیزی نگفتم و وقتی سیمین ازم پرسید خوب چی میگی حالا نظرت چیه ؟ گفتم نظرم که عوض نشده ولی تصمیم داشتم کاری بکنم که اونو نتونستم انجامش بدم حالا حالم گرفته شده ......
    سیمین گفت : ولی شکلش بد نیست تو خیلی ازش بد تعریف کردی ..بابا بیچاره قدشم کوتاه نیست تو خیلی بلندی ....ولی همین الانم فکر کنم هم قد هم باشین اون مرده معلوم نمیشه ... سیما گفت : آره بابا اخلاقشم بد نبود.. تو چی می گفتی اون روز خیلی بد رفتار کرده بود ؟ سیمین گفت : آره منم بهش گفتم حتما خجالت کشیده حالا ببین دفعه بعد بهترم میشه .....
    گفتم نه ,,نه ,,خواهش می کنم دیگه تموم شد بره به جهنم ...می خواد خوش اخلاق باشه یا بد اخلاق ..به من مربوط نمیشه .... 
    حالا اومده بودم تو اتاقم و هر کاری می کردم اونو حرفاش از ذهنم بیرون کنم نمیشد که نمیشد ....
    تا آخر یک مسکن خوردم و رفتم جلوی آیینه ...و به خودم گفتم : ثریا خانم بسه دیگه داری شورشو در میاری تمومش کن لطفا ..... برو سر کار خودت .... ولی اینم فایده نداشت نمی دونم چطوری حرف می زد که اینقدر روی من اثر می گذاشت.



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان