خانه
67.9K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۰۰:۱۶   ۱۳۹۵/۱۰/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت چهارم

    بخش چهارم



    کم کم کسی در موردش حرف نمی زد .. و هزاران فکر بد و نامربوط به ذهنم  می رسید ولی  نتیجه ای برای من نداشت...... 
     مادر حواسش به من  بود از بچه ها خواست موقتاً به خانه ما نیان ، تا من  راحت تر با این مسئله کنار بیایم یک هفته گذشت و من گیج و گنگ به حوادث گذشته فکر می کردم ولی هیچ علتی پیدا نمی کردم که بابک نخواهد با من تماس بگیره. 

    احساس بد و تلخی بود خیلی غرورم جریحه دار شده بود و از بقیه خجالت می کشیدم  ... اعضا خانواده هم بهتر از من نبودند هیچکس راجع به این موضوع صحبت نمی کرد. ولی ناراحتیهای من روی همه اثر گذاشته بود......
    کم کم از دیگران دوری می کردم و گاهی از مدرسه خونه نمی رفتم و مدتی تو خیابون بی هدف توی خیابون ها با ماشین دور می زدم  .... سعی می کردم تماسم رو تا می تونم  با دیگران کم کنم .
    لحظات سختی را می گذراندم ولی امیدم رو از دست ندادم ..... و منتظرش موندم تا بیاد و بگه چه اتفاقی افتاده ولی دائما بخودم می پیچیدم، گاهی هم فکر می کردم بابک ما رو سرکار گذاشته و فقط می خواسته از من بله بگیره  و مسخره ام  کنه از این فکر عصبانی می شدم  ولی باز به خودم نهیب می زدم که زود قضاوت نکن.
    اینکه بابک بدون خبر رابطه اش را قطع کرده برای همه مسلم بود که مسئله یک اتفاق نیست وگرنه حتماً مادر یا خواهر او می توانستند به ما خبر بدهند پس مسئله ی دیگه ای در میون بود ......
    من  دختر قوی و منطقی بودم این بود که یک ماهی که گذشت سعی کردم  کم کم به خودم مسلط بشم و فراموش کنم این کابوس تلخ رو ......
    ولی با اینکه به زندگی عادیم برگشته بودم بازم هر وقت یادم میومد که چطور از اون آدم رو دست خوردم اعصابم بهم می ریخت .....توی خونه نه من حرفی در این مورد می زدم نه کسی دیگه سراغ بابک رو از من می گرفت و همه سعی کردیم بی سر و صدا موضوع رو فراموش کنیم ........ 
    سی و دو روز همین طور گذشت تا یک روز بعد از ظهر مادر فریبرز دوباره با مادر تماس گرفت و خواهش کرد که یکبار دیگر برای خواستگاری بیاین .....
     مادر موضوع را با من در میون گذاشت و من  بلافاصله موافقت کردم  با اینکه بارها و بارها خواستگاری آنها رو  رد کرده بودم این بار از شدت غیظ و حرصم  از بابک با آمدنشون
    موافقت کردم .
     و شب بعد  فریبرز و مادرش با گل و شیرینی اومدن .... دلم داشت می ترکید قلبم درد می کرد و بغض گلومو فشار می داد مدتی تو اتاقم موندم تا تونستم به خودم مسلط بشم ....جدالی سخت با خودم داشتم ،  پشت در اطاق تکیه داده بودم و بغضم رو فرو می بردم ....ولی دلم راضی نمیشد که فریبز رو گول بزنم این حقش نبود ....
    بعد از تصمیمی که گرفته بودم پشیمون شدم ... همانطور که از پشت در به تعارفات مادر با آنها گوش می دادم چند قطره اشک از گوشه چشمم سرازیر شد. و گفتم متاسفم فریبرز باید تو قربونی این ماجرا باشی .....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان