خانه
67.9K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۰۰:۱۸   ۱۳۹۵/۱۰/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت پنجم

    بخش اول


    با صدای مادر که منو صدا می کرد........
     اشکهامو پاک کردم و رفتم جلوی آینه و به خودم گفتم : ثریا اگر الان رفتی باید تا آخرش بری راه برگشت نداری ....... باشه از این که بابک بیاد و ببینه ازدواج کردم خیلی راضی میشم..... نه دختر خود تو بدبخت نکن...... باز فکر کردم؛؛ چرا بدبخت؛؛؟ فریبرز پسر خوبیه بهش علاقه مند میشم ... از اون نامرد که بهتره ... و نگاهی به خودم کردم و دستی به صورتم کشیدم و رفتم  به اتاق مهمون خونه ......  
    فریبرز به محض اینکه منو دید سرخ شد.و کمی هم  دستپاچه؛؛ سلام کرد ؛؛من از مردای بی دست و پا خوشم نمیومد و فریبرز همون طوری بود ؛؛حالا یادم اومده بود که چرا قبولش نکردم تازه قدشم کوتاه بود و خیلی لاغر ....... رفتم با مادرش که دختر دایی مامانم می شد روبوسی کردم و نشستم ......
    نمی دونم چی می گفتن و بحث سر چی بود من اصلا گوش نمی کردم ....
    فقط منتظر بودم که زودتر برن و اونا هم  هیچ جوری برای رفتن رضایت نمی دادند و اصرار داشتند همان شب جواب منو بگیرند هرچه من و مادر طفره رفتیم  بی فایده بود ....حوصله ام سر رفته بود  و با خودم  فکر کردم : بزار کار یکسره بشه ..این بود که گفتم : باشه قبول می کنم به شرط اینکه یک کم بهم فرصت بدین الان در شرایط خوبی نیستم ....ولی قبوله ....من اینا رو در کمال بی حوصلگی و بی تفاوتی گفتم خیلی سرد و خشک .... اما فریبرز بی اختیار می خندید دستهاشو بهم می مالید .و می پرسید حالا باید چیکار کنیم ؟ رضوان خانم شما بفرمایید من باید چیکار کنم (اسم مادر رضوان بود )نگاهی به صورت بی تفاوت و سرد من انداخت  و گفت:از شما هم ممنونم ... من همه تلاشم را برای خوشبختی شما می کنم. قول میدم.
     یک لبخند سرد روی لبم اومد از همه چیز و هر قول و قراری بیزار  بودم ....دنیای من کاملا وارونه شده بود .....شنیده بودم یکی می گفت از این رو به اون رو شد,, من همون بودم اونجا فقط یک فکر توی سرم بود  و اینکه بابک بیاد و ببینه من ازدواج کردم و همون طور که منو آتیش داده بود آتیش بگیره....  مطمئن بودم اون روز حتما میرسه و من این طوری می تونم ازش انتقام بگیرم  ... و تنها چیزی که بهش فکر نمی کردم آینده ی خودم و فریبرز بود ......
     
    خیلی زودتر از آنچه من فکر می کردم همه چیز آماده شد همه در تلاش بودند تا مراسم ازدواج را سریع تر برگزار کنند به جز خود من ....که سر گردون و بی قرار ..و بی هدف راه می رفتم ..... گاهی با خودم می گفتم... آیا من اون  حس را نسبت به فریبرز دارم و این فکر مثل پتکی بود که توی سرم می خورد و منو به یاد بابک می انداخت بشدت افسرده و غمگین می شدم و تا ساعتها به یک گوشه خیره می موندم ......دست و دلم به کاری نمی رفت چون همه چیز منو به یاد اون می انداخت ....با اون قلبم برای عشق تپیده بود با اون توی ذهنم عروسی کرده بودم و با اون عوض شده بودم ...و این دیگه دست من نبود ، در حالیکه من حرفای بابک رو مرور می کردم فریبرز سعی می کرد به من نزدیک بشه .... هر حرف محبت آمیزی می خواست به من بزنه من قبلا از بابک شنیده بودم و این برام منزجر کننده بود ....و هر چی بیشتر می خواست خودشو به من نزدیک کنه من بیشتر ازش فرار می کردم .....و از اینکه داشتم فریبرز رو فریب می دادم از خودم بدم میومد ..... برای همین یک روز جریان بابک رو بهش گفتم ...اول ناراحت شد ولی گفت : قسم می خورم کاری می کنم که همه چیز رو فراموش کنی .....تو فقط اجازه بده بهت نزدیک بشم ......



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان