خانه
67.9K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۰۰:۱۹   ۱۳۹۵/۱۰/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت پنجم

    بخش دوم



    حالا خیالم راحت تر بود و دیگه نگران نبودم که اگر روزی اون حقیقت رو بدونه ممکنه چیکار کنه .........
    حال و روز من از نگاه مادر دور نبود اون می دونست که به من چی میگذره..... هر چی منو نصیحت می کرد فایده نداشت عروسی نزدیک می شد و مادر می دونست که این وضعیت برای هیچ کس خوب نیست و نگران شده بود تا جایی که دست به دامن سیمین و ستاره شده بود که با من حرف بزنن.......
    فریبرز هر روز به بهانه ای به خونه ی ما  می اومد و مرتب از آینده ای روشن و پر از عشق با من حرف می زد ....
    بی چاره نمی دونست به تازگی این حرفها رو  شیرین تر و پرشورتر از زبان بابک شنیدم.......و حرفای اون برام مثل یک قصه ی تلخ تکراری بود.

    تاریخ عروسی نزدیک میشد . وقتی برای اولین بار لباس عروسی مو پرو کردم بشدت به گریه افتادم و جز مادرم کسی نمی دونست من چه حالی دارم.
     بابک گفته بود لباس منو از کانادا میاره......یک روز فریبرز کارتهای عروسی  رو آورد با ذوق و شوق از من خواست یکی رو انتخاب کنم ..منم بدون اینکه نگاه کنم یکی رو برداشتم و دادم بهش گفتم همین خوبه گفت : ثریا جان تو که ندیدی ؟ عصبانی شدم و گفتم : تو از کجا می دونی ندیدم ؟ گفتم که همین خوبه .......و با عصبانیت رفتم تو اتاقم.
    حالا چهل و دو روز از قطع رابطه با بابک گذشته  بود و بیست روز به تاریخ عروسی مونده ..... ساعت شش بعدازظهر بود مادر رفته بود ختم انعام و سمیه کلاس زبان بود و من تنها داشتم تلویزیون نگاه می کردم .....
    به هیچ چیزی فکر نمی کردم نه دیگه فکر بابک بودم نه حوصله ی دقدقه  های عروسی رو داشتم ، یک چایی با بیسکویت جلوم بود و داشتم فیلم نگاه می کردم که تلفن زنگ خورد تلویزیون رو کم کردم و گوشی رو بر داشتم  ..... گفتم الو بفرمایید .....
    صدای بابک بود که گفت الو ثریا عزیزم خودتی ،   چطوری؟ من سکوت کردم پرسید خودتی خانمی ؟ منم بابک.........

    مثل اینکه برق تمام وجودم را گرفته بود ... تنم می لرزید .... خواستم حرف بزنم ولی صدایی از گلوم در نمیومد ....اون طوری حرف می زد که انگارچند ساعت پیش با من حرف زده بود  گلوم خشک شده بود و همچنان می لرزیدم...
     صدای بابک بلندتر شد و گفت الو الو.... ثریا جان چطوری عزیزم... چرا جواب نمی دی ... ببنیم نکنه از من دلخوری؟ .......
    دلم می خواست فریاد بزنم و تا می تونم بهش فحش بدم ... ولی صدایی از گلوم در نیومد . چند بار دهنمو رو باز و بسته کردم ولی نتونستم چیزی بگم و همین طور گوشی تو دستم بود و می لرزیدم ، باز بابک گفت خوب  یه حرفی بزن شاید دلخوری ؟ مشکلی برایم پیش امده بود باید می رفتم کانادا وقتی دیدمت توضیح می دم.



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان