خانه
67.9K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۰۰:۱۹   ۱۳۹۵/۱۰/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت پنجم

    بخش سوم



    احساس کردم بدنم یخ زده و نفسم بالا نمیاد گوشی رو گذاشتم و خودمو پرت کردم روی مبل که زمین نخورم چند دقیقه بعد با صدای بلند زار زار  گریه کردم ....
    تلفن مرتباً زنگ می زد ولی من همین طور گریه می کردم و گوشی رو بر نداشتم  ........
     در همین موقع مادر و سیما در باز کردن و اومدن تو .... مادر داشت می گفت چرا هر چی زنگ می زنیم در و باز نمی کنی ؟ که چشمش افتاد به من که با حال نزار روی مبل افتاده بودم هر دو ترسیدن سیما زود چراغ های سالن رو روشن کرد و گفت چرا تو تاریکی نشستی چی شده اتفاقی افتاده ؟
     مادر با صدای بلند سرم داد زد بگو ببینم چی شده و من مثل اینکه پناهی پیدا کرده باشم خودمو تو آغوش سیما انداختم و بشدت گریه کردم .....
    دلم خیلی پر بود و این باعث شده بود هر دوی اونا به وحشت بیفتن ....
    مادر بازم با تندی گفت داری منو دیوونه می کنی حرف بزن ببینم چی شده برای کسی اتفاقی افتاده؟؟ کسی مُرده ؟.....و چون اون از حادثه ی تصادف بابام هنوز از هر خبری می ترسید .... داشت حالش بد می شد که مجبور شدم حرف بزنم تا اون بیشتر نگران نشه ....با همون بغض و گریه گفتم ...بابک زنگ زد ....مادر دستشو گذاشت رو قلبشو با عصبانیت داد می زد سر من و می گفت کله ی پدر بابک,, زنگ زد که زد برای چی این کارا رو می کنی ؟ من فکر می کردم تو دختر عاقلی هستی ....به جهنم که زنگ زد ...به ما چه؟؟تموم شده رفته دیگه؛؛؛ مرتیکه دو ماهه بدون خبر گمشده ؛؛حالا زنگ زده بچه ی من نشسته براش عزا گرفته ..... به خدا ثریا شیرمو حلالت نمی کنم اگر ادامه بدی........... تو الان داری ازدواج می کنی و دیگه همچین آدمی تو زندگی من راه نداره ....
    به خدا حرفشو بزنی دیگه به روت نگاه نمی کنم ....
    گفتم برای اون نیست که عصبانیم .....
    گفت عصبانی شدی برو آب سرد بخور ولی برای اون عوضی گریه نکن اونم اینطوری,, داشتم پس میافتادم ...حساب بقیه رو هم بکن دختر جون .... چه کاریه یعنی تو این قدر ذلیل شدی که با این کاری که باهات کرده بازم براش گریه می کنی؟ ....با اعتراض گفتم چرا نمیفهمین من برای اون گریه نکردم داغ این مدت برام تازه شد دلم می خواد سر به تنش نباشه ....شما چی داری میگی ؟ ....
    مادر گفت : پس بلند شو خودتو جمع و جور کن که به اندازه ی کافی ما از دست اون نامرد کشیدیم و ملاحظه ی تو رو هم کردیم بسه دیگه ای بابا .... 
      و با ناراحتی رفت تو آشپز خونه ....
    سیما از ترس مادر آهسته  پرسید نکنه از این که فریبرز بفهمه اون برگشته ناراحتی ؟ چون خودت گفته بودی فراموشش کردی ....
    گفتم : ول کن بابا فریبرز این وسط چیکاره اس ؟ نه بابا نمی دونی سیما تو این مدت چی کشیدم ...من هر روز و هر شب جمله ام تمام نشده بود که ......که صدای زنگ تلفن بلند شد ....
    مادر داد زد شما ها بر ندارین الان میام ....و  خودشو رسوند به تلفن و گوشی رو بر داشت ....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان