خانه
67.9K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۲۳:۴۰   ۱۳۹۵/۱۰/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت ششم

    بخش دوم


    محمد یک شرکت ساختمونی نزدیک تقی آباد داشت ... کار و بارش خوب بود ..اونم مثل من قد بلندی داشت و هیکل مند بود ..
    ما خواهر و برادر ها دو دسته بودم منو محمد و سمیه به بابام رفته بودیم و درشت هیکل و ستاره و سیما و مجید قد متوسط داشتن مثل مادر و شکلشون هم مثل مادر بود   ....
    محمد با همون قد بلند و موهای جو گندمی  خیلی خوش تیپ به نظر می رسید  ...
    اون حکم پدر  رو برای ما داشت ... خوش قلب و مهربون بود ...
    بر عکس مجید که نسبت به همه بد بین بود زیاد ایراد می گرفت,, و از همه توقع داشت ولی خودش کاری برای کسی نمی کرد ...این جمله رو خیلی ازش می شنیدیم که فلانی برای من چیکار کرده ؟
    ولی محمد همیشه سعی داشت کاری برای دیگران بکنه و هیچوقت توقع جبران هم نداشت ....
    فردای اون روز نزدیک ظهر بابک رفته بود دفتر محمد ... به منشی اون گفته بود ..بگین حسینی داماد شون هستم ... محمد با چند نفر جلسه داشت حتی وقتی اسم حسینی رو شنیده؛؛؛ یک حالت عصبی بهش دست داده بود و با خودش گفته: بزار ببینمش و کار و یکسره کنم این بود که زود عذر خواهی می کنه و جلسه رو کنسل می کنه و به منشی میگه بفرستش تو ......
     و زیر لب با خودش گفت ... باید قال قضیه را بکنم..... بابک با قیافه بسیار بشاش و صیمیمی میره تو اتاق محمد و در حالیکه خودش کمی به جلو خم کرده بود با محمد دست داد و گفت : مشتاق دیدار آقا عجب جایی دارین؟ بسیار عالی خیلی خوشم اومد شما خیلی با سلیقه هستین جاتون هم خیلی خوبه تقی آباد مرکز شهره ....
    محمد خودش نشست و به اونم گفت بفرمایید؛؛؛ چای میل دارین ؟
    گفت : البته چای برادر زن رو که نمیشه نخورد ....
    محمد تو دلش گفت : این دیگه عجب رندیه باید مراقب باشم ممکنه مثل ثریا گول بخورم ......و دستور دو تا چایی داد و گفت خوب امرتون ؟؟   چه کاری از من ساخته است ؟ 
    بابک نتوانست این بار دستپاچگی خودش را مخفی کند کمی مِن و مِن کرد و گفت خواهش می کنم به عرائضم گوش کنید و اگر براتون زحمت نیست اینا رو به مادر و ثریا هم منتقل کنید ،
     محمد پرسید چرا خودتان نمی گین ؟
     بابک یک کم سکوت کرد و گفت مثل اینکه شما متوجه نیستید اونا حاضر نیستند به حرفم گوش کنند .....
    محمد پرسید : می تونین دلیل شو به من بگین به نظرتون اونا اشتباه می کنن ؟
     بابک خیس عرق بود و همین طور که دستهاشو تکون می داد گفت : ببینید یک سوءتفاهم پیش اومده ....
    من خدا رو شاهد میگیرم یک موقعیت اضطرای پیش اومد اصلا نفمیدم دارم چیکار می کنم با عجله رفتم و این برای این بود که اگر نمی رفتم ضرر بزرگی می کردم و برای اول زندگیم با ثریا خوب نبود ....
    محمد گفت متوجه شدم ، با عجله رفتین,, قبول ... بعد توی کانادا تلفن نبود ؟ چهل و پنچ روز شما عجله داشتین ؟ مادر و خواهرتون هم با شما بودن  ؟ اونا هم عین چهل و پنج روز عجله داشتن ؟
    اگر کسی اینو به شما بگه استدلالشو قبول می کنین ؟
    بابک ( در حالیکه دستهایش را به بالا و پایین می برد وعرق می ریخت دوباره گفت می دونم می دونم برای همین مزاحم شما شدم چون نمی خوام ثریا رو از دست بدم اونم بخاطر یک مسئله جزئی ...
    بعدم مادر و خواهرم هم مثل شما از جریان خبر نداشتن ....
    محمد برافروخته شده بود و داشت خودشو کنترل می کرد ...گفت : عجب شما چهل و پنج روز غیبت بی خبر را یک مسئله جزئی می دانید؟ خوب پس یا اصلاً به عمق فاجعه پی نبردید یا دارین ما رو مسخره می کنین  . .....
    بابک با خنده ی تمسخر آمیزی که خاص خودش بود گفت :  چرا اسم فاجعه روش می زارین ؟من باید این کارو میکردم تا بتونم زندگی خوبی برای ثریا فراهم کنم  . این کار تو اون موقعیت لازم بود.
    محمد فهمید که بحث کردن فایده ای نداره برای همین گفت : به هر حال دیگه کار از کار گذشته  و ثریا داره ازدواج می کنه اگرم کار شما برای او توجیهی داشته باشه ، دیگه کاری نمی شه کرد  متاسفانه خیلی دیر شده ..
    حتی کارتهای عروسی چاپ شده کما اینکه من هنوز برای غیبت بی خبر شما توجیه نشدم ... ولی خوب لزومی هم نمیبنم ...بحث بی فایده اس  حالا هر چی شده باشه ....راهی برای برگشت نیست .....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان