خانه
67.9K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۲۳:۴۳   ۱۳۹۵/۱۰/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت ششم

    بخش چهارم



    بابک گفت : لطفا ...لطفا منو درک کنین ...محمد که کلافه شده بود گفت ... شما از من چی می خواهید ؟ بنظر شما من باید چیکار کنم 
    بابک گفت  : شما با ثریا و مادر حرف بزنید اونا حرف شما را قبول می کنند باور کنید من ثریا را دوست دارم و اون تنها زنی است که من دوست دارم و می خواهم در کنارش خوشبخت بشم  ..  این لطف رو بمن بکنید؟ . 
    محمد که دیگه  عصبانی شده بود دستشو به نشونه ی خداحافظی دراز کرد و گفت : باشه من با اونا حرف می زنم و پیغام شما را می رسانم .. خوبه ؟ دیگه امری ندارید ؟ راستی منو و شما یک فرق دیگه با هم داریم من دلم می خواد زنمو خوشبخت کنم شما می خواین خودتون خوشبخت بشین .... اینا با هم خیلی فرق دارن ....
    بابک مردد موند ...از جاش بلند نشد چون احساس می کرد محمد قانع نشده و هنوز می  خواست حرفی بزند ولی چیزی به ذهنش نرسید و باز حرفهای قبلی را تکرار کرد و بعد تقریباً با ناامیدی بلند شد و گفت : پس لطفا اینایی رو که من گفتم به مادر و ثریا بگین ....و خداحافظی کرد و رفت . 

    به محض اینکه بابک رفت محمد به مادر زنگ زد  و کل ماجرا رو تعریف کرد ... مادر با صبوری گوش داد و بعد از محمد پرسید تو قانع شدی  ؟ محمد گفت : البته که نه خودشم فهمید ولی فکر می کنم اصلا متوجه نیست که کارش اشتباه بوده من فکر نمی کنم حتی شرمنده باشه پس دیگه در موردش حرف نزنین .....
    من احساس می کنم همین طوری بزرگ شده و این چیزا براش عادیه می گفت مادر و خواهرم هم نمی دونستن من کجا رفتم ...ما اصلا این چیزا رو نمی فهمیم .
     مادر گفت :  دیگه بدتر .....باید یک طوری اونو از خودمون دور نگه داریم تا ثریا بتونه زودتر بره سر خونه زندگیشو تموم بشه .....از این حرفا به ثریا چیزی نگی که ازت راضی نیستم .....
    اون روز بعد از مدرسه با فریبرز رفتم تالار رو دیدم و برای سفره ی عقد نظر دادم در حالیکه خیلی ناراحت بودم نه اینکه بابک برگشته بود برای اینکه دلم قلبا با اون نبود ...تو سرم غوغایی بر پا بود ....وقتی برگشتم و با مادر تنها شدم دلش طاقت نیاورد و سیر تا پیاز رو برام تعریف کرد البته با غیظ و ناراحتی و با چند تا بد و بیراه به بابک .... و گفت : به این امام رضا که قفلشو گرفتم اگر دلم می خواست تو بدونی.... ولی دیدم نمیشه این حق توست بدونی که فردا مدعی من نشی که چرا نگفتی .....
    گفتم : خوب کردی مامان جان چون حالا فهمیدم که عذر موجهی نداشته و بیشتر از دستش ناراحتم .. اتفاقا خوب شد که منم تو جریان گذاشتی ....
    ولی تمام مدت که مادر تعریف می کرد بغض می کردم و اونو از ترس مادر فرو می بردم و قلبم درد گرفته بود ...نمی تونم بگم چه حال بدی داشتم ... و مثل احمق ها کمی هم دلم براش سوخت ....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان