خانه
67.9K

رمان ایرانی " بی هیچ دلیل "

  • ۱۲:۳۴   ۱۳۹۵/۱۰/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان بی هیچ دلیل


    قسمت هفتم

    بخش اول



    نه اینکه مادر متوجه نشده بود که من در چه حالیم ، چون تمام مدتی که حرف می زد نگاهمو ازش می دزدیم ....
    ته دلم می خواست بابک بیاد و چیزی بهم بگه تا بفهمم حق با اون بوده و ببخشمش ولی از حرفای مادر متوجه شدم که این طور نیست .....
    مادر که حرفش تموم شد پیشونیش خیس عرق بود کاملا معلوم بود که از ترس احساسی که من داشتم دلواپس شده بود ....
    آهسته به من گفت : تو رو خدا ثریا مادر تو جگر گوشه ی منی نمی تونم ناراحتی تو رو ببینم ولی نکن دختر جان خودتو ناراحت نکن آخه نمی فهمم دیگه چرا بغض داری تو که داری می بینی اون چه جور آدمیه .......
    دیگه اشکهای من دیگه راهشو پیدا کرده بود بدون اینکه بخوام پشت سر هم میومد پایین ... نمی دونم چرا ولی داشتم اینقدر زجر می کشیدم .. نه دلم می خواست بابک رو ببینم و نه می تونستم به اون فکر نکنم یک عقده ی بزرگ داشت آزارم می داد که واقعا نمی دونستم چیه ؟
    مادر از حالت من ناراضی بود دلش نمی خواست منو اینطوری ببینه برای همین منو به همون حال ول کرد و رفت .....
    چند دقیقه بعد لباس پوشید و بدون اینکه حرفی بزنه از خونه رفت بیرون  ........
    من رفتم تو اتاقم سمیه منو دید و اومد کنارم به من گفت : من حرفای تو و مادر رو شنیدم ولی فکر می کنم تو داری اشتباه می کنی ثریا با خودت مبارزه کن نزار این حالت بمونی چون ممکنه تحث تاثیرش قرار بگیری ....تو برای من همیشه الگو بودی و تو رو بیشتر از سیما و ستاره قبول دارم تو رو خدا کاری نکن که برای همه پشیمونی ببار بیاره .....
    گفتم نه به خدا قسم می خورم برای بابک گریه نمی کنم ...من از لج اون با فریبرز دارم ازدواج می کنم و اینه که آزارم میده ...دوستش ندارم چیکار کنم گیر افتادم .. دیگه نه راه پس دارم نه راه پیش ... تو بگو چیکار کنم ؟
     گفت : به نظر من رک و راست برو به خودش بگو ولی تا دیر نشده .... تو دختر عاقلی هستی و همه روی عقلت حساب می کنن ...پس خودت تصمیم بگیر  ولی زودتر تا دیر نشده ....گفتم منو ببخش که برای همه دردسر درست کردم ....
    سمیه تو کمکم می کنی به مادر بگم ؟ با تعجب پرسید ؟ واقعا می خوای بگی دیگه تمومه ؟ گفتم آره هر چی فکر می کنم دوست ندارم با فریبرز باشم ...این فکر داره زجرم میده ..... گفت : باشه خواهری هر کاری تو بگی می کنم ... و با شک به من نگاه کرد و پرسید : این تصمیم ربطی به اومدن بابک نداره که؟ ...ببین ثریا اگر این طوره من نیستم ...من از این مردتیکه بدم میاد ......
    گفتم : به جون مامان نه اصلا فکرشم نکن قول میدم فقط همینه که بهت گفتم...............
    وقتی مادر برگشت من تو اتاقم بودم چراغِ اتاقم خاموش بود و لحاف رو کشیده بودم روی صورتم مادر درو باز کرد نمی خواستم مادر ببینه هنوز دارم گریه می کنم و هنوز عقده ی دلم خالی نشده بالاخره خوابم برد و تا  ساعت ده صبح خواب بودم ....... با بی حوصلگی رفتم تا صورتم رو بشورم تا در رو باز کردم دیدم مادر پشت در وایستاده از چشماش معلوم بود که اونم به اندازه ی من گریه کرده ....خودمو انداختم توی بغلش و محکم به خودم فشارش دادم حالا این بار اون با بغض از من پرسید .. بهتر شدی ؟
     گفتم بله مرسی مامان جون شما دیشب کجا رفته بودی گفت : کجا رو دارم برم رفتم حرم شاید یک کم دلم خالی بشه از دست تو دارم دیوونه میشم دلم نمی خواد تو رو اینطوری ببینم ....
    گفتم : باید برم مدرسه وقتی اومدم با هم حرف می زنیم ......
    روزهای آخر مدرسه بود باید امتحان می گرفتم و سئوال طرح می کردم  و حواسم به شاگردام باشه ..ولی نبود همه کاری رو به زور انجام می دادم هوا گرم شده بود و این بیشتر به بی حوصلگی من کمک می کرد نفهمیدم چطوری روز رو تموم کردم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان